دلبر کوچولو

دلبر کوچولو
#پارت_36
اکبر با تردید نگاهی به ما انداخت، انگار فهمیده بود که ی آتیشی از گور ما بلند شده.
با دست اون سمت راهرو اشاره کرد.
_اونجاست ارباب.
رد انگشتش رو گرفتم و رسیدم به جایی که دقیقا به ما دید داشت، با پوزخند نگاهی به شقایق انداختم.
صورتش کاملا ناامید بود، خودشم می‌دونست تنبیه سختی در انتظارشه!
خیلی طول نکشید که ارباب و اکبر از تو اتاق اومدن بیرون.
نگاهم به ارباب ک افتاد ناخودآگاه من وحشت کردم.
صورتش از خشم قرمز شده بود و نگاه پر از خشمش خیره به شقایق بود.
من جای شقایق خوف کرده بودم از چشمهای وحشت‌آورش‌‌.
با دو قدم بلند خودشو به شقایق رسوند و بلند داد زد:
_این چه غلطی بود کردی هاان؟ تو عمارت من جای این کاراس؟ وقتی اینجا اومدی هیچ خری به تو نگفت وظیفت فقط حمالیه؟
به وضوح برق اشک رو تو چشمهای شقایق دیدم، راستش یکم دلم سوخت دلم نمی‌خواست انقد جلوی مستخدما کوچیک شه، مستحق این همه توهین نبود که بود؟
معصومه که تا اون لحظه با استرس ایستاده بود قدمی جلو گذاشت و با التماس گفت:
_ببخشش ارباب یه غلطی کرد، خودم از این به بعد گوشش رو می‌پیچونم نمیزارم دیگه کاری کنه!
متعجب نگاهش کردم، معصومه صنمی با شقایق داشت مگه؟
ارباب با صدایی که سعی می‌کرد بالا نره از میون دندون‌های جفت شده‌اش غرید:
_من دیگه کاری ندارم چه گوهی می‌خواد بخوره، همین الان کاسه کوزه خواهر زاده‌ات رو جمع می‌کنی و از عمارت من میندازیش بیرون.
با تعجب نگاهم رو بینشون چرخوندم، یعنی معصومه به اون مهربونی خاله این عفریته بود؟
جلل خالق.
معصومه خواست باز دهان باز کنه برای خواهش که ارباب دستش رو برد بالا و محکم گفت:
_همینکه گفتم، ی کلمه دیگه بشنوم خودتم همراهش راهی میکنم.
بعد رفت تو اتاقش و در رو محکم کوبید!
کم‌کم همه‌ متفرق شدن و برگشتن سرکار خودشون.
معصومه با افسوس به شقایقی که بغض کرده بود نگاه کرد و با تأسف گفت:
_چند بار بهت گفتم دست از این کارات بردار؟ خیالت راحت شد حالا؟
شقایق با صدای لرزونی نالید:
_خاله توروخدا برو باهاش حرف بزن، ارباب برا تو خیلی ارزش قائله هرچیم بشه اخراجت نمیکنه، بگو غلط کردم دیگه دست از پا خطا نمی‌کنم!
به راستی این شقایق بود که اینجوری التماس می‌کرد؟
با نیم نگاهی که معصومه به سمتم انداخت فهمیدم دیگه جای موندن نیست.
نگاه آخرمو به شقایق انداختم و آروم ازشون فاصله گرفتم!
یعنی ارباب راضی می‌شد شقایق دوباره بمونه؟
شونه‌ای بالا انداختم، اگه بمونه هم دیگه فکر نکنم شقایق کاری کنه، ارباب بدجور چشمش رو ترسوند.
وارد آشپزخونه شدم.
نگاهم به میز آماده که افتاد تازه فهمیدم چقدر گرسنه‌ام بود.
بدون اینکه به جایی نگاه کنم مستقیم رفتم سمت میز رو یکی از صندلی‌ها نشستم!
دیدگاه ها (۰)

دلبر کوچولو #پارت_3۷ از هر دیس یکم برای خودم ریختم و شروع کر...

#پارت_۳۸دلبر کوچولوآروم آروم از پله‌ها رفتم بالا و پایین رو ...

دلبر کوچولو#PART_35 به بالا پله‌ها که رسیدم خسته نفسی تازه ک...

دلبر کوچولو#PART_34نفس عمیقی کشیدم و گفتم:_تو چطور زنده موند...

کف دستم رو نگاه کرد و گفت گمشده داری. این خط که شبیه هشت هست...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط