پارت ۳۸
#پارت_۳۸
دلبر کوچولو
آروم آروم از پلهها رفتم بالا و پایین رو نگاه کردم.
خداروشکر اونموقع که وقت ناهار بود پرنده هم طبقه بالا پر نمیزد!
تقریبا یک هفتهای از اون روز گذشته بود و منم دیگه ب کارم عادت کرده بودم.
ولی در تمام مدت ذهنم درگیر کتابخونهای بود که نیکا میگفت هیچکس جز ارباب بزرگ اجازه ورود بهش رو بجز گردگیری نداره، که اونم هفتهای یکبار انجام میشد.
هفته پیش که نیکا دستش بود با هزار زحمت راضیش کردم یواشکی من برم برای گردگیری.
از بچگی عاشق کتاب و درس و مدرسه بودم!
با شنیدن صدای پایی وحشت زده دویدم سمت گلدونی بزرگی که تو راهرو قرار داشت و پشتش قائم شدم...!
_دخترهی احمق معلوم نیست کدوم گوری رفته ولگردی من باید کاراشو انجام بدم، بعد هی خدمتکار شخصی خدمتکار شخصی میکنه، آخه مگه تو کارای شخصیشو مثل آدم انجام میدی؟
با شنیدن صدای شقایق رنگم پرید.
یا قرآن...
با دست محکم کوبیدم تو سرم، بدبخت شدم.
چرا من یادم رفت باید برای این بوزینه ناهار ببرم؟
با ترس آب دهنم رو قورت دادم، اونقدر از نفرت شقایق نسبت ب خودم خبر داشتم که میدونستم هنوز نرسیده لوم میده.
سرم رو از پشت گلدون آوردم بیرون و با ندیدن شقایق سریع دویدم از پلهها رفتم پایین.
با نفس نفس وارد آشپزخونه شدم و به بیچارگی رفتم سمت نیکا.
لبمو تر کردم و آروم گفتم:
_نیکا؟
اصلا انگار نه انگار من اونجا وایستادم دارم زر میزنم با لیلا صحبت میکرد.
میدونستم دلخوره از اینکه یهو غیب میشم و درست سر کارام نیستم.
صدام و معصوم تر کردم:
_نیکا جونم؟
با چشم غره برگشت سمتم و گفت:
_چیه؟
لب برچیدم، آهسته نزدیکش شدم و گونشو بوسیدم:
_ببخشید دیگه، باشه؟
پوفی کشید و گفت:
_باز من باید برم عذرخواهی؟
با همون لبهای برچیده نگاهش کردم که خودش مطلبو گرفت!
_از دست تو.
با استرس پوست لبمو جویدم، چند دقیقهای میشد که نیکی رفته بود تو اتاق.
خداکنه به همون عذرخواهی نیکا راضی بشه.
هنوز دو دقیقه نگذشته بود که نیکا برگشت!
با دیدن نگاه درموندهاش قلبم ریخت.
تموم شد، بدبخت شدی دیانا.
_هرچی گفتم اصلا توجهی به حرفای من نکرد، فقط ی کلمه گفت به خودش بگو بیاد و برو بیرون!
دلبر کوچولو
آروم آروم از پلهها رفتم بالا و پایین رو نگاه کردم.
خداروشکر اونموقع که وقت ناهار بود پرنده هم طبقه بالا پر نمیزد!
تقریبا یک هفتهای از اون روز گذشته بود و منم دیگه ب کارم عادت کرده بودم.
ولی در تمام مدت ذهنم درگیر کتابخونهای بود که نیکا میگفت هیچکس جز ارباب بزرگ اجازه ورود بهش رو بجز گردگیری نداره، که اونم هفتهای یکبار انجام میشد.
هفته پیش که نیکا دستش بود با هزار زحمت راضیش کردم یواشکی من برم برای گردگیری.
از بچگی عاشق کتاب و درس و مدرسه بودم!
با شنیدن صدای پایی وحشت زده دویدم سمت گلدونی بزرگی که تو راهرو قرار داشت و پشتش قائم شدم...!
_دخترهی احمق معلوم نیست کدوم گوری رفته ولگردی من باید کاراشو انجام بدم، بعد هی خدمتکار شخصی خدمتکار شخصی میکنه، آخه مگه تو کارای شخصیشو مثل آدم انجام میدی؟
با شنیدن صدای شقایق رنگم پرید.
یا قرآن...
با دست محکم کوبیدم تو سرم، بدبخت شدم.
چرا من یادم رفت باید برای این بوزینه ناهار ببرم؟
با ترس آب دهنم رو قورت دادم، اونقدر از نفرت شقایق نسبت ب خودم خبر داشتم که میدونستم هنوز نرسیده لوم میده.
سرم رو از پشت گلدون آوردم بیرون و با ندیدن شقایق سریع دویدم از پلهها رفتم پایین.
با نفس نفس وارد آشپزخونه شدم و به بیچارگی رفتم سمت نیکا.
لبمو تر کردم و آروم گفتم:
_نیکا؟
اصلا انگار نه انگار من اونجا وایستادم دارم زر میزنم با لیلا صحبت میکرد.
میدونستم دلخوره از اینکه یهو غیب میشم و درست سر کارام نیستم.
صدام و معصوم تر کردم:
_نیکا جونم؟
با چشم غره برگشت سمتم و گفت:
_چیه؟
لب برچیدم، آهسته نزدیکش شدم و گونشو بوسیدم:
_ببخشید دیگه، باشه؟
پوفی کشید و گفت:
_باز من باید برم عذرخواهی؟
با همون لبهای برچیده نگاهش کردم که خودش مطلبو گرفت!
_از دست تو.
با استرس پوست لبمو جویدم، چند دقیقهای میشد که نیکی رفته بود تو اتاق.
خداکنه به همون عذرخواهی نیکا راضی بشه.
هنوز دو دقیقه نگذشته بود که نیکا برگشت!
با دیدن نگاه درموندهاش قلبم ریخت.
تموم شد، بدبخت شدی دیانا.
_هرچی گفتم اصلا توجهی به حرفای من نکرد، فقط ی کلمه گفت به خودش بگو بیاد و برو بیرون!
۲.۹k
۳۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.