دلبر کوچولو
دلبر کوچولو
• #پارت_۳۹
بزاق نداشته ام رو قورت دادم تا اومدم چیزی بگم سریع دست جنبید و گفت:
_برو دیانا بیشتر از این عصبیش نکن!
با حرکتی سرعتی پاهام رو به سمت پلهها راه انداختم.
استرس کل وجودمو گرفته بود، خدایا اینم به خیر بگذرون!
#ارباب_ارسلان
ریلکس نشستم رو مبل و مثلا مشغول دیدن تیوی شدم.
ولی خودم میدونستم تا چه حد عصبیم و منتظر اون دختر سرتقم تا بیاد و مثل همیشه ادبش کنم.
با خوردن چند تقه به در نیشخندی زدم:
_بیا تو.
میدونستم چکارش کنم.
چند ثانیه ای بیشتر نشد که در اتاق آهسته باز شد و جثه ریزش تو درگاه در پدیدار شد!
درست یادمه روز اولی که دیدمش گفتم نمیتونه از پس هیچ کاری بر بیاد، ولی انگار...
با اراده تر از این حرفا بود!
با لحن دستوری همیشگیم گفتم:
_جلوتر.
نگاهشو آروم بالا آورد و گیج نگاهم کرد.
اخمام رفت توهم، که سریع سرش رو دوباره انداخت پایین اومد جلوتر.
درست در یک قدمیم ایستاد!
نگاهم از پایین مشغول وارسیش شد و رو دستاش قفل شد.
لبم ناخودآگاه کج شد و شکل پوزخند به خودش گرفت، دستاش به وضوح میلرزید!
دوست داشتم، همیشه این ترسی که اطرافیانم ازم داشتن رو دوست داشتم.
_میشنوم.
با شنیدن صدام پریدن ریز شونههاش و حس کردم.
سرش رو آورد بالا و با چشمهای درشت مشکیش نگاهم کرد.
آب دهنش رو به زور قورت داد:
_چ...چی بگم؟
بلند شدم و روبروش ایستادم، رنگش پرید.
ترسیده قدمی به عقب برداشت ولی نگاهش هنوز تو چشمام قفل بود و جدا نمیشد.
خونسرد نزدیکش شدم و چرخی دورش زدم.
_جالبه چی بگی؟
دوباره روبروش ایستادم و چشمای خشمگین و شاکیمو بهش دوختم.
ترسیده بود، خیلی ترسیده بود!
بهش حق میدادم، توقع این همه عصبانیت رو نداشت.
ولی من دوباره با دیدن چشماش یاد دوسال پیش افتادم.
درست همون موقعی که در بدترین حالت ممکن رکب خوردم...همون موقعی که کمتر کسی اخم و عصبانیت منو میدید درست برعکس الان!
یه قطره اشک از گوشه چشمش چکید که سریع با دست پاکش کرد و با چیزی که گفت به مرز انفجار رسیدم!
• #پارت_۳۹
بزاق نداشته ام رو قورت دادم تا اومدم چیزی بگم سریع دست جنبید و گفت:
_برو دیانا بیشتر از این عصبیش نکن!
با حرکتی سرعتی پاهام رو به سمت پلهها راه انداختم.
استرس کل وجودمو گرفته بود، خدایا اینم به خیر بگذرون!
#ارباب_ارسلان
ریلکس نشستم رو مبل و مثلا مشغول دیدن تیوی شدم.
ولی خودم میدونستم تا چه حد عصبیم و منتظر اون دختر سرتقم تا بیاد و مثل همیشه ادبش کنم.
با خوردن چند تقه به در نیشخندی زدم:
_بیا تو.
میدونستم چکارش کنم.
چند ثانیه ای بیشتر نشد که در اتاق آهسته باز شد و جثه ریزش تو درگاه در پدیدار شد!
درست یادمه روز اولی که دیدمش گفتم نمیتونه از پس هیچ کاری بر بیاد، ولی انگار...
با اراده تر از این حرفا بود!
با لحن دستوری همیشگیم گفتم:
_جلوتر.
نگاهشو آروم بالا آورد و گیج نگاهم کرد.
اخمام رفت توهم، که سریع سرش رو دوباره انداخت پایین اومد جلوتر.
درست در یک قدمیم ایستاد!
نگاهم از پایین مشغول وارسیش شد و رو دستاش قفل شد.
لبم ناخودآگاه کج شد و شکل پوزخند به خودش گرفت، دستاش به وضوح میلرزید!
دوست داشتم، همیشه این ترسی که اطرافیانم ازم داشتن رو دوست داشتم.
_میشنوم.
با شنیدن صدام پریدن ریز شونههاش و حس کردم.
سرش رو آورد بالا و با چشمهای درشت مشکیش نگاهم کرد.
آب دهنش رو به زور قورت داد:
_چ...چی بگم؟
بلند شدم و روبروش ایستادم، رنگش پرید.
ترسیده قدمی به عقب برداشت ولی نگاهش هنوز تو چشمام قفل بود و جدا نمیشد.
خونسرد نزدیکش شدم و چرخی دورش زدم.
_جالبه چی بگی؟
دوباره روبروش ایستادم و چشمای خشمگین و شاکیمو بهش دوختم.
ترسیده بود، خیلی ترسیده بود!
بهش حق میدادم، توقع این همه عصبانیت رو نداشت.
ولی من دوباره با دیدن چشماش یاد دوسال پیش افتادم.
درست همون موقعی که در بدترین حالت ممکن رکب خوردم...همون موقعی که کمتر کسی اخم و عصبانیت منو میدید درست برعکس الان!
یه قطره اشک از گوشه چشمش چکید که سریع با دست پاکش کرد و با چیزی که گفت به مرز انفجار رسیدم!
۲.۷k
۳۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.