دلبر کوچولو

دلبر کوچولو
#PART_35

به بالا پله‌ها که رسیدم خسته نفسی تازه کردم که چشمم خورد به شقایق که داشت میومد سمت راه پله‌ها و نگاهش کنجکاو روی سینی توی دستم دستم!
بدون توجه به اینکه شاید شقایق دردسری برام درست کنه خسته گفتم:
_شقایق، بیا این سینی رو تا در اتاق ارباب برام بیار، در زدم اجازه ورود داد ازت میگیرم.
چشماش یهو برق بدی زد که از حرفم به کلی پشیمون شدم!
تا به خودم بجنبم و بگم نمی‌خواد سریع سینی از دستم کشید بیرون و با همون لبخند کذایی گفت:
_حتما.
با تردید نگاهش کردم، خداکنه نقشه‌ای نداشته باشه.
سری تکون دادم و به سمت اتاق ارباب رفتم شقایق هم پشت سرم.
خیالم راحت شد، پس نقشه پلیدی نداشت!
با شنیدن صدای بم ارباب که می‌گفت «بیا تو» برگشتم سمت شقایق تا سینی رو ازش بگیرم.
با لبخند مصنوعی دستم رو بردم جلو و گفتم:
_دستت درد نک...!
هنوز حرفم تموم نشده بود و دستم به سینی نرسیده بود که شقایق بطوری که کلا معلوم بود از عمد اینکارو انجام داده سینی رو ول کرد.
هین بلندی گفتم و با چشم‌های گرد به سینی‌ای که روی چپ شده بود نگاه کردم!
با هین من شقایق هم جیغ خفیفی کشید.
همون لحظه صدای باز شدن در اتاق ارباب رو شنیدم، تو دلم فاتحه خودمو خوندم.
_چخبره اینجا؟ چرا غذاها ریخته رو زمین؟ هان؟
شونه‌هام از دادش پرید بالا، با وحشت برگشتم عقب و تا دهن باز کردم چیزی بگم صدای شقایق از پشتم اومد:
_ارباب بخدا من داشتم از اینجا رد می‌شدم این گفت بیا سینی رو بگیر، تا خواستم بگیرم سینی رو ول کرد تا شما منو مواخذه کنید.
نفسم رفت، پر از بهت شدم چه راحت همه چیز رو برعکس جلوه داد!
سریع به خودم اومدم و با تته پته دهن باز کردم:
_ار...ارباب بخدا دروغ میگه من همچین کاری نکردم به خاک مادرم راست میگم.
با خشم نگاهش رو روی ما چرخوند و با نیشخند غلیظی گفت:
_معلوم میشه.
رفت بالای پله‌ها ایستاد و بلند داد زد:
_اکبر، اکبر بیا زود.
هاج و واج داشتیم به کاراش نگاه می‌کردیم، چه ربطی به اکبر داشت؟
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که مردی چاق و بامزه با نفس نفس از پله‌ها بالا اومد.
سریع جلوی ارباب خم شد و گفت:
_جانم ارباب، امر کنید؟
با همون اخم غلیظی که روی پیشونی‌اش نقش بسته بود گفت:
_دوربین طبقه بالا دقیقا کجا کارگزاری شده؟
چشمام گرد شد، تا حالا ندیده بودم تو این روستا بدون تجهیزات کسی توی خونه‌اش دوربین مدار بسته وصل کنه!
شقایق جوری رنگش پریده بود که حس کردم الانه از هوش بره، لبخندی رو لبم نشست آدم بدجنسی نبودم ولی حقش بود.
دیدگاه ها (۰)

دلبر کوچولو• #پارت_36 •اکبر با تردید نگاهی به ما انداخت، انگ...

دلبر کوچولو #پارت_3۷ از هر دیس یکم برای خودم ریختم و شروع کر...

دلبر کوچولو#PART_34نفس عمیقی کشیدم و گفتم:_تو چطور زنده موند...

دلبر کوچولو#PART_33نفس عمیقی کشیدم و وقتی حس کردم حالم بهتر ...

پارت ۸ فیک مرز خون و عشق

رمان ( عمارت ارباب )

قلب سیاه نشان سرخ

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط