شاهنامه
#شاهنامه
#خوان_هفتم :کشتن #دیو_سپید #رستم
با #اولاد _دیو به راه افتاد وقتی به هفتکوه رسید و نزدیک غار شد و در اطراف لشکر دیوان را دید به اولاد گفت : هرچه از تو پرسیدم درست پاسخ دادی اگر این سؤالم را هم درست جواب دهی تو را خوشبخت می کنم پس راه را به من نشان بده و از رازهای آن مرا با خبر کن . اولاد گفت : وقتی آفتاب گرم شود دیو به خواب می رود پس باید صبر کنی تا بتوانی پیروز شوی . دیگر از دیوان اثری نمی بینی به جز تعدادی جادوگر که پاس می دهند . پس رستم صبر کرد و دست و پای اولاد را بست و در زمان معین به میان سپاه رفت و سر همه را با خنجر زد و از آنجا به سوی دیو سپید رفت . غاری تیره چون دوزخ دید وقتی چشمش به تاریکی عادت کرد دیو سپید را دید که چون کوهی خوابیده بود . رویش چون شبه و مویش مانند شیر بود .رستم در کشتنش عجله نکرد و غرید و دیو را بیدار کرد . دیو سنگ آسیاب را برداشت و به طرف رستم رفت . رستم با تیغ یک دست ویک پای دیو را برید و با او گلاویز شد . زمین پر از خون شده بود . رستم با خود گفت : اگر من امروز زنده بمانم همیشه جاودان خواهم بود . دیو سپید با خود گفت : از جانم ناامیدم اگر از چنگ این #اژدها رها شوم نمی گذارم کسی مرا ببیند . سرانجام به نیروی #یزدان #تهمتن چنگ زد و دیو را از گردن بلند کرد و بر زمین کوفت و او مرد پس خنجر را فرو برد و جگرش را بیرون آورد . دیوانی که آنجا بودند همگی فرار کردند . رستم سروتن شست و به نیایش پروردگار پرداخت سپس بند اولاد باز کرد و جگر را به اولاد سپرد و به سوی کاووس حرکت کردند . اولاد گفت : در مازندران کسی نیست که همتای تو باشد . تو سزاوار تاج و تخت هستی . شایسته است که به قولت عمل کنی .رستم گفت : من مازندران را به تو خواهم سپرد ولی باید ابتدا شاه مازندران را گرفت و در چاه انداخت و بعد دیوان دیگر را نابود کرد سپس اگر زنده بمانم به قولم عمل می کنم. #کاووس باخبر شد رستم بازگشته است پس شاد شد و بر او آفرین گفت .بر آن مام کو چون تو فرزند زاد
#خوان_هفتم :کشتن #دیو_سپید #رستم
با #اولاد _دیو به راه افتاد وقتی به هفتکوه رسید و نزدیک غار شد و در اطراف لشکر دیوان را دید به اولاد گفت : هرچه از تو پرسیدم درست پاسخ دادی اگر این سؤالم را هم درست جواب دهی تو را خوشبخت می کنم پس راه را به من نشان بده و از رازهای آن مرا با خبر کن . اولاد گفت : وقتی آفتاب گرم شود دیو به خواب می رود پس باید صبر کنی تا بتوانی پیروز شوی . دیگر از دیوان اثری نمی بینی به جز تعدادی جادوگر که پاس می دهند . پس رستم صبر کرد و دست و پای اولاد را بست و در زمان معین به میان سپاه رفت و سر همه را با خنجر زد و از آنجا به سوی دیو سپید رفت . غاری تیره چون دوزخ دید وقتی چشمش به تاریکی عادت کرد دیو سپید را دید که چون کوهی خوابیده بود . رویش چون شبه و مویش مانند شیر بود .رستم در کشتنش عجله نکرد و غرید و دیو را بیدار کرد . دیو سنگ آسیاب را برداشت و به طرف رستم رفت . رستم با تیغ یک دست ویک پای دیو را برید و با او گلاویز شد . زمین پر از خون شده بود . رستم با خود گفت : اگر من امروز زنده بمانم همیشه جاودان خواهم بود . دیو سپید با خود گفت : از جانم ناامیدم اگر از چنگ این #اژدها رها شوم نمی گذارم کسی مرا ببیند . سرانجام به نیروی #یزدان #تهمتن چنگ زد و دیو را از گردن بلند کرد و بر زمین کوفت و او مرد پس خنجر را فرو برد و جگرش را بیرون آورد . دیوانی که آنجا بودند همگی فرار کردند . رستم سروتن شست و به نیایش پروردگار پرداخت سپس بند اولاد باز کرد و جگر را به اولاد سپرد و به سوی کاووس حرکت کردند . اولاد گفت : در مازندران کسی نیست که همتای تو باشد . تو سزاوار تاج و تخت هستی . شایسته است که به قولت عمل کنی .رستم گفت : من مازندران را به تو خواهم سپرد ولی باید ابتدا شاه مازندران را گرفت و در چاه انداخت و بعد دیوان دیگر را نابود کرد سپس اگر زنده بمانم به قولم عمل می کنم. #کاووس باخبر شد رستم بازگشته است پس شاد شد و بر او آفرین گفت .بر آن مام کو چون تو فرزند زاد
۶.۴k
۱۲ آذر ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.