پارت ۵۹
پارت ۵۹
دوهفته گذشته بود و حالا ا/ت سلامتی جسمی اش رو تا حدود زیادی بدست آورده بود تو این دوهفته کوک نه به دیدنش اومده بود نه خبری ازش داشت
جانگ کوک رو میخواست ... آره میخواست .. اون عاشقش بود .. چجوری به ذهنش رسیده بود ازش فرار کنه ؟ ... برا خودش هم خنده دار بود ...
بدن دردمند رو بلاخره بعد از دوهفته از رو تخت بلند کرد و به سمت پله ها رفت با دیدن سوفیا لبخندی زد و به سمتش رفت
+ سوفیا ؟
= قربان .. شما ..شما اینجا چیکار میکنید خواهش میکنم برگردید اتاقتون باید استراحت کنید
+ من خوبم ... جانگ کوک کجاست ؟
= ارباب در اتاقشون هستند و گفتند کسی مزاحمشون نشه
+ ممنون .. به کارت برس
سمت اتاق کوک قدم برداشت به محض ایستادن جلوی در اتاق کوک در اتاق باز شد و جانگ ته از اتاق خارج شد و ابروهاش با دیدن ا/ت بهم گره خورد
٪ شما اینجا چیکار میکنید
+ میخوام جانگ کوک رو ببینم
٪ متاسفم ، سرشون شلوغه
+ گفتم میخواببینمش
بادیدن لجبازی ا/ت دوباره وارد اتاق شد تا از جانگ کوک اجازه بگیره
بعد چند دقیقه جانگ ته از اتاق بیرون اومد و درو برای ورود ا/ت باز کرد
با استرس و لبخند بی جونی وارد اتاق شد و جانگ ته در پشت سرش بست و اون دو تا رو تنها گذاشت بادیدن کوک پشت میز که حتی سرش رو هم بالا نیاورد بود سمتش قدم برداشت و بالای سرش ایستاد
+ نمیخوای بهم نگاه کنی ؟
- چرا اومدی اینجا ؟
با همون حالت بدون هیچ نگاهی سؤالش رو پرسید و با جواب ا/ت متعجب آبرویی بالا انداخت
+ دلم برات تنگ شده بود
سرش رو بالا گرفت و بادیدن چهره ناراحت ا/ت عینکش رو روی میز انداخت
- چرا باید دلت برای زندان بانت تنگ بشه ؟
سری تکون داد و خودشو روی پای کوک جا کرد
+ تو زندان بان من نیستی .. تو تموم زندگی منی
نمیدونست باید چیکار کنه این دختره توی بغلش به شدن پیچیده شده بود طوری که حتی نمیتونست حرکت بعدش رو حدس بزنه
پایان پارت ۵۹
لایک کنید لطفا ♥️🙏
دوهفته گذشته بود و حالا ا/ت سلامتی جسمی اش رو تا حدود زیادی بدست آورده بود تو این دوهفته کوک نه به دیدنش اومده بود نه خبری ازش داشت
جانگ کوک رو میخواست ... آره میخواست .. اون عاشقش بود .. چجوری به ذهنش رسیده بود ازش فرار کنه ؟ ... برا خودش هم خنده دار بود ...
بدن دردمند رو بلاخره بعد از دوهفته از رو تخت بلند کرد و به سمت پله ها رفت با دیدن سوفیا لبخندی زد و به سمتش رفت
+ سوفیا ؟
= قربان .. شما ..شما اینجا چیکار میکنید خواهش میکنم برگردید اتاقتون باید استراحت کنید
+ من خوبم ... جانگ کوک کجاست ؟
= ارباب در اتاقشون هستند و گفتند کسی مزاحمشون نشه
+ ممنون .. به کارت برس
سمت اتاق کوک قدم برداشت به محض ایستادن جلوی در اتاق کوک در اتاق باز شد و جانگ ته از اتاق خارج شد و ابروهاش با دیدن ا/ت بهم گره خورد
٪ شما اینجا چیکار میکنید
+ میخوام جانگ کوک رو ببینم
٪ متاسفم ، سرشون شلوغه
+ گفتم میخواببینمش
بادیدن لجبازی ا/ت دوباره وارد اتاق شد تا از جانگ کوک اجازه بگیره
بعد چند دقیقه جانگ ته از اتاق بیرون اومد و درو برای ورود ا/ت باز کرد
با استرس و لبخند بی جونی وارد اتاق شد و جانگ ته در پشت سرش بست و اون دو تا رو تنها گذاشت بادیدن کوک پشت میز که حتی سرش رو هم بالا نیاورد بود سمتش قدم برداشت و بالای سرش ایستاد
+ نمیخوای بهم نگاه کنی ؟
- چرا اومدی اینجا ؟
با همون حالت بدون هیچ نگاهی سؤالش رو پرسید و با جواب ا/ت متعجب آبرویی بالا انداخت
+ دلم برات تنگ شده بود
سرش رو بالا گرفت و بادیدن چهره ناراحت ا/ت عینکش رو روی میز انداخت
- چرا باید دلت برای زندان بانت تنگ بشه ؟
سری تکون داد و خودشو روی پای کوک جا کرد
+ تو زندان بان من نیستی .. تو تموم زندگی منی
نمیدونست باید چیکار کنه این دختره توی بغلش به شدن پیچیده شده بود طوری که حتی نمیتونست حرکت بعدش رو حدس بزنه
پایان پارت ۵۹
لایک کنید لطفا ♥️🙏
۱۳۹.۵k
۰۷ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.