حالا که بچه های بدی هستین تا لایکا به و کامنتا به
حالا که بچه های بدی هستین تا لایکا به ۱۰۰ و کامنتا به ۵۰ نرسه ادامه رو نمیزارم😡 😠 😡 😠 😡
آی عم عصبانی😤
آی عم ناراااحت😭
EP4
یه دختر اومد تو...
سویونگ در گوش من:
★عه اینکه دختر توی راهیس😍
_وای آره... خـــیـــلـــ...
با وارد شدن نفر بعدی به کلاس به معنای واقعی لال شدم😲
با تعجب داشتم به منظره روبه روم نگاه میکردم😵
سویونگ یهو یه جیغ خفه کشید و دستشو گزاشت جلوی دهنش🙊
با تعجب برگشت سمتم
با اینکارش یهو همه ی کله ها چرخید سمتم
سویونگ : این...اون...تو...همون😵
همون دختره ی تو راه بلند گفت:
سلاامممم😊 اسمه من تهیونه...منو دوستم تازه به مدرستون اومدیم
وبا دستش به دختر بغلیش اشاره کرد
و من هنوز با تعجب و دهن باز داشتم اونو نگاه میکردم
اونم با تعجب و ابروهای بالارفته به من خیره شده بود که با ضربه ی تهیون به بازوش به خودش اومد
+اوممم سلام...من یونا هستم ... از اشنایی با شما خوشوقتم😃
یهو یکی از بچه ها از ته کلاس با ذوق دستاشو به هم کوبید و بلند گفت
×وااااووو...یونا و یوری...شما همزاد های همید ؟؟😱 😍 چقد شبیهید😍
با این حرفش انگار بچه ها تازه به خودشون اومدن
بعد از تایید حرفش ، دور تهیون و یونارو گرفتن و بعد از اظهار خوشحالی و خوشبختی اونارو به طرف صندلیاشون راهنمایی کردن (عررر نفسم😥 )
و من همچنان با دهن باز داشتم به جای خالی یونا نگاه میکردم(یکی یوری رو جمع کنه پلیز-_-)
سویونگ یدونه پس گردنیه اوشمل به گردنه مبارکه من زد...
★بسه دیگه دختره مردمو خوردی😒
همینجور که داشتم گردنمو میمالیدم و غرغر میکردم ، برگشتم طرفش...
_سوووویوووونگ...مگه ندیدی؟؟؟؟؟توهم نقاشیه منو دیدی...همون دختر مدادیه...این دختره با نقاشیم مو نمیزد لامصب😍
★ها؟😲 آآآآ...آره راس میگی...چه جلب☺
همینجور توی فکر فرو رفتم
یه صدایی توی مغزم میگفت که اینا بی دلیل نیستن
دلم همه ی اینارو مثله یه پازل کنار هم میچید...
حتی رویاروییمون با تهیون توی مسیر هم تکه ای از این پازل بی جواب بود...
#pencil_girl
#F_K
آی عم عصبانی😤
آی عم ناراااحت😭
EP4
یه دختر اومد تو...
سویونگ در گوش من:
★عه اینکه دختر توی راهیس😍
_وای آره... خـــیـــلـــ...
با وارد شدن نفر بعدی به کلاس به معنای واقعی لال شدم😲
با تعجب داشتم به منظره روبه روم نگاه میکردم😵
سویونگ یهو یه جیغ خفه کشید و دستشو گزاشت جلوی دهنش🙊
با تعجب برگشت سمتم
با اینکارش یهو همه ی کله ها چرخید سمتم
سویونگ : این...اون...تو...همون😵
همون دختره ی تو راه بلند گفت:
سلاامممم😊 اسمه من تهیونه...منو دوستم تازه به مدرستون اومدیم
وبا دستش به دختر بغلیش اشاره کرد
و من هنوز با تعجب و دهن باز داشتم اونو نگاه میکردم
اونم با تعجب و ابروهای بالارفته به من خیره شده بود که با ضربه ی تهیون به بازوش به خودش اومد
+اوممم سلام...من یونا هستم ... از اشنایی با شما خوشوقتم😃
یهو یکی از بچه ها از ته کلاس با ذوق دستاشو به هم کوبید و بلند گفت
×وااااووو...یونا و یوری...شما همزاد های همید ؟؟😱 😍 چقد شبیهید😍
با این حرفش انگار بچه ها تازه به خودشون اومدن
بعد از تایید حرفش ، دور تهیون و یونارو گرفتن و بعد از اظهار خوشحالی و خوشبختی اونارو به طرف صندلیاشون راهنمایی کردن (عررر نفسم😥 )
و من همچنان با دهن باز داشتم به جای خالی یونا نگاه میکردم(یکی یوری رو جمع کنه پلیز-_-)
سویونگ یدونه پس گردنیه اوشمل به گردنه مبارکه من زد...
★بسه دیگه دختره مردمو خوردی😒
همینجور که داشتم گردنمو میمالیدم و غرغر میکردم ، برگشتم طرفش...
_سوووویوووونگ...مگه ندیدی؟؟؟؟؟توهم نقاشیه منو دیدی...همون دختر مدادیه...این دختره با نقاشیم مو نمیزد لامصب😍
★ها؟😲 آآآآ...آره راس میگی...چه جلب☺
همینجور توی فکر فرو رفتم
یه صدایی توی مغزم میگفت که اینا بی دلیل نیستن
دلم همه ی اینارو مثله یه پازل کنار هم میچید...
حتی رویاروییمون با تهیون توی مسیر هم تکه ای از این پازل بی جواب بود...
#pencil_girl
#F_K
- ۱.۴k
- ۳۱ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط