زندگی یک شیطان
پارت 42
واااااای اینا چی یودن من دیدم خدایا چشمان پاکم را ب من برگردان
ویو پگی
رفتم آشپزخونه مامانو آنیتا اونجا بودن تا مامان منو دید برگشت سمتم و با صدای آرومی گفت
4این مرده کیه برداشتی با خودت آوردی اینجا
-مااااامان بعدا بهت توضیح میدم اصن اینو ولش خوشحال نیستی منو پیدا کردین
4اولا ما پیدات نکردیم خودت اومدی دوما خوشحالم سوما این اصن آدم نیست خوناشام
-از کجا فهمیدی
4دختر مث اینکه من خودم ی زمانی خوناشام بودم
-بودی ولی ب خاطر ازدواج با ی نگهبان دوتاتونم طرد شدین
4پگیییی این مهم نیست مهم اینه اون ی خوناشام
-میدونم ولی مهم تر از اون اینکه چرا بهم نگفتی نیمه شیطانم
4هوفففف پس فهمیدی اونا بهت گفتن
-در واقع منو بخاطر همین بردن دنیای موازی
4خی بهت نگفتم چون میخواستم وقتی وقتش شد تورو ببرم دنیای موازی و ازشون خواهش کنم تو رو انسان کنن احتمال قبول کردن این خواهش یک صدم از صده ولی خب آخرین شانسمون بود
-نگران نباش خودشون دارن ترتیب همه چیزو میدن تو راحت باش
-راستی بابا کجاست
4بیرون یکم بعد میاد
-خب مامان خودت باهاش حرف بزن قبول کنه کوک اینجا بمونه
4مقام کوک رو بگو
-نمیدونم ولی خب میدونم پدر بزرگش صاحب دنیای موازی
4چیییییییییی
-هیس مامان
4عااااا خیلی خب تو یخچال کلی میوه هست برو بچین تو ظرف و براش ببر بعد کلی شیرنی شکلات ببر دسرم خواست ببر نوشیدنی چیزی خواست ببر ببین گشنش نیست هرچی ک خوا...
-مامان باشه
آنیتا اومد سمتم جوری ک مثلا داشت ظرفا رو میشست آروم بهم گفت
3هی دختره ولی این پسره کوک خیلی خوشگله ها
-مرگ من اول دیدمش
3خب این دلیل نمیشه ک چون تو اول دیدیش مال تو باشه
-نخیرم خیلی هم میشه
4آنیتا چرا با دست میشوری بزارشون تو ماشین
3اوخ ببخشید یادم رفت
میوه هارو ک چیدم بردم برا کوک کوک داشت نگام می کرد و بی صدا می خندید رفتم سمتش و آروم گفتم چته
*وااااااااای اینکه میبینم توی اسکل داری میوه میاری خیلی سمه
-اسکل عمته
*خب اسکل خانوم بشقاب کو پس
-ایششششش
با چشم غره رفتم ی بشقاب براش آوردم
-بگیر
*اسکل خانوم شما با ناخون میوه پوست میکنید؟؟؟
-چطور
*خب چاقو بیار
-وااااای خدا بگم چیکارت نکنه
با حرص رفتمو ی چاقو براش آوردم
-بگیر
*ممنون
چاقو و بشقاب رو گذاشت رو میز و گفت
*میل ندارم
-آخه کرم دارییی(یکم با داد)
4پگییییی ادبت رو رعایت کننن
ادامه دارد.....
واااااای اینا چی یودن من دیدم خدایا چشمان پاکم را ب من برگردان
ویو پگی
رفتم آشپزخونه مامانو آنیتا اونجا بودن تا مامان منو دید برگشت سمتم و با صدای آرومی گفت
4این مرده کیه برداشتی با خودت آوردی اینجا
-مااااامان بعدا بهت توضیح میدم اصن اینو ولش خوشحال نیستی منو پیدا کردین
4اولا ما پیدات نکردیم خودت اومدی دوما خوشحالم سوما این اصن آدم نیست خوناشام
-از کجا فهمیدی
4دختر مث اینکه من خودم ی زمانی خوناشام بودم
-بودی ولی ب خاطر ازدواج با ی نگهبان دوتاتونم طرد شدین
4پگیییی این مهم نیست مهم اینه اون ی خوناشام
-میدونم ولی مهم تر از اون اینکه چرا بهم نگفتی نیمه شیطانم
4هوفففف پس فهمیدی اونا بهت گفتن
-در واقع منو بخاطر همین بردن دنیای موازی
4خی بهت نگفتم چون میخواستم وقتی وقتش شد تورو ببرم دنیای موازی و ازشون خواهش کنم تو رو انسان کنن احتمال قبول کردن این خواهش یک صدم از صده ولی خب آخرین شانسمون بود
-نگران نباش خودشون دارن ترتیب همه چیزو میدن تو راحت باش
-راستی بابا کجاست
4بیرون یکم بعد میاد
-خب مامان خودت باهاش حرف بزن قبول کنه کوک اینجا بمونه
4مقام کوک رو بگو
-نمیدونم ولی خب میدونم پدر بزرگش صاحب دنیای موازی
4چیییییییییی
-هیس مامان
4عااااا خیلی خب تو یخچال کلی میوه هست برو بچین تو ظرف و براش ببر بعد کلی شیرنی شکلات ببر دسرم خواست ببر نوشیدنی چیزی خواست ببر ببین گشنش نیست هرچی ک خوا...
-مامان باشه
آنیتا اومد سمتم جوری ک مثلا داشت ظرفا رو میشست آروم بهم گفت
3هی دختره ولی این پسره کوک خیلی خوشگله ها
-مرگ من اول دیدمش
3خب این دلیل نمیشه ک چون تو اول دیدیش مال تو باشه
-نخیرم خیلی هم میشه
4آنیتا چرا با دست میشوری بزارشون تو ماشین
3اوخ ببخشید یادم رفت
میوه هارو ک چیدم بردم برا کوک کوک داشت نگام می کرد و بی صدا می خندید رفتم سمتش و آروم گفتم چته
*وااااااااای اینکه میبینم توی اسکل داری میوه میاری خیلی سمه
-اسکل عمته
*خب اسکل خانوم بشقاب کو پس
-ایششششش
با چشم غره رفتم ی بشقاب براش آوردم
-بگیر
*اسکل خانوم شما با ناخون میوه پوست میکنید؟؟؟
-چطور
*خب چاقو بیار
-وااااای خدا بگم چیکارت نکنه
با حرص رفتمو ی چاقو براش آوردم
-بگیر
*ممنون
چاقو و بشقاب رو گذاشت رو میز و گفت
*میل ندارم
-آخه کرم دارییی(یکم با داد)
4پگییییی ادبت رو رعایت کننن
ادامه دارد.....
۱۷.۵k
۱۰ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.