عشق پادشاه (پارت ۸)
عشق پادشاه (پارت ۸)
پادشاه به اتاق ملکه رفت اما ملکه هنوز برنگشته بود پادشاه به ندیمه ارشد گفت
& ملکه کجا هستند
ندیمه ارشد . ایشون چند دقیقه پیش به قصر آمدن ولی وسایلشون رو جمع کردند و رفتن
پادشاه تعجب کرد
& پس شما چیکاره بودین (داد)
ندیمه ارشد . ب......ب......ببخشید
پادشاه تمامی جنگجو های دربار رو دور هم جمع کرد و ازشون خواست ملکه رو پیدا کنند
سه ماه بعد
سربازان پادشاه سه ماه بود که صبح تا شب دنبال ملکه بودند اما نتوانستند ملکه رو پیدا کنند پادشاه هم سه ماه بود که شب و روز نداشتند
پادشاه با صدایی به خودشون آمدند صدای یکی از جنگجو های دربار بود
جنگجوی دربار . پادشاه ....... پادشاه
& بله چه خبره
جنگجوی دربار . تونستیم رئیس راهزن ها رو گیر بندازیم اما نمیذاره ماسکی که روی صورتش هست رو دربیاریم
& بیارینش اینجا همین الان
جنگجوی دربار . چشم
جنگجوی دربار به بقیه گفت رئیس راهزن هارو بیارند رئیس راهزن ها با پارچه ای صورتش رو پوشونده بود اون پارچه برای پادشاه آشنا بود اما پادشاه پیش خودش گفت شاید یکی از پارچه هایی هست که دزدیده شده پادشاه با قدم های آهسته جلو رفت و دستش رو سمت ماسک رئیس راهزن ها برد اما رئیس راهزن ها دست پادشاه را گرفت پادشاه دستش را پس زد و پارچه رو کشید الان صورت رئیس راهزن ها کاملا مشخص بود پادشاه با دیدن چهره رئیس راهزن ها تعجب کرد
& ملکه ی من شمایین
ملکه سرش رو پایین گرفت اون سه ماه پیش پادشاه رو ترک کرد و الان بعد سه ماه داره دوباره پادشاه رو میبینه
& تو کجا بودی اصلا چرا دزدی کردی هاااااا(داد)
ملکه درحالی که سرش پایین بود جواب داد
* ببخشید من واقعا عذر میخوام
& عذر خواهیت به درد من نمیخوره
بعد از زدن این حرف پادشاه به شکم تقریبا برآمده ملکه نگاهی انداخت
* من ......... من باردارم
& این بچه ماله کیه
* برای شماست
& دروغ نگو
ملکه جلوی پادشاه زانو زد و دستاش رو بالا آورد
* قسم میخورم بچه ی شما هست
پادشاه هنوزم عاشق ملکه بود پس حرفش رو باور کرد چون ملکه رو خیلی خوب میشناخت
پادشاه به اتاق ملکه رفت اما ملکه هنوز برنگشته بود پادشاه به ندیمه ارشد گفت
& ملکه کجا هستند
ندیمه ارشد . ایشون چند دقیقه پیش به قصر آمدن ولی وسایلشون رو جمع کردند و رفتن
پادشاه تعجب کرد
& پس شما چیکاره بودین (داد)
ندیمه ارشد . ب......ب......ببخشید
پادشاه تمامی جنگجو های دربار رو دور هم جمع کرد و ازشون خواست ملکه رو پیدا کنند
سه ماه بعد
سربازان پادشاه سه ماه بود که صبح تا شب دنبال ملکه بودند اما نتوانستند ملکه رو پیدا کنند پادشاه هم سه ماه بود که شب و روز نداشتند
پادشاه با صدایی به خودشون آمدند صدای یکی از جنگجو های دربار بود
جنگجوی دربار . پادشاه ....... پادشاه
& بله چه خبره
جنگجوی دربار . تونستیم رئیس راهزن ها رو گیر بندازیم اما نمیذاره ماسکی که روی صورتش هست رو دربیاریم
& بیارینش اینجا همین الان
جنگجوی دربار . چشم
جنگجوی دربار به بقیه گفت رئیس راهزن هارو بیارند رئیس راهزن ها با پارچه ای صورتش رو پوشونده بود اون پارچه برای پادشاه آشنا بود اما پادشاه پیش خودش گفت شاید یکی از پارچه هایی هست که دزدیده شده پادشاه با قدم های آهسته جلو رفت و دستش رو سمت ماسک رئیس راهزن ها برد اما رئیس راهزن ها دست پادشاه را گرفت پادشاه دستش را پس زد و پارچه رو کشید الان صورت رئیس راهزن ها کاملا مشخص بود پادشاه با دیدن چهره رئیس راهزن ها تعجب کرد
& ملکه ی من شمایین
ملکه سرش رو پایین گرفت اون سه ماه پیش پادشاه رو ترک کرد و الان بعد سه ماه داره دوباره پادشاه رو میبینه
& تو کجا بودی اصلا چرا دزدی کردی هاااااا(داد)
ملکه درحالی که سرش پایین بود جواب داد
* ببخشید من واقعا عذر میخوام
& عذر خواهیت به درد من نمیخوره
بعد از زدن این حرف پادشاه به شکم تقریبا برآمده ملکه نگاهی انداخت
* من ......... من باردارم
& این بچه ماله کیه
* برای شماست
& دروغ نگو
ملکه جلوی پادشاه زانو زد و دستاش رو بالا آورد
* قسم میخورم بچه ی شما هست
پادشاه هنوزم عاشق ملکه بود پس حرفش رو باور کرد چون ملکه رو خیلی خوب میشناخت
۲۸۹.۶k
۱۰ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.