پارت71
#پارت71
م کی باهاش اونکارو انجام داده.
من فقط میدونم اون اتفاق تقصیر من یکی نبود.
بی توجه بهش رفتم در خونه رو باز کردم
و به در ورودی اشاره کردم و گفتم:
بیا برو بیرون نمیخوام ببینمت!... بیرون!...سریع بیرون!...
کیفمو از روی مبل برداشت و گفت: حق داری!...
و بعد اومد سمتم و دوباره گفت: باشه من میرم اما بدون یروز برمیگردی پیشم!...
اونروز خیلی نزدیکه!...
یه پوزخند بهش زدم و گفتم:مطمئن باش دیگه برنمیگردم
پیش تو یکی حتی اگه آخرین دختر روی زمین باشی!...
من دیگه برنمیگردم پیش تو یکی فهمیدی؟!...
از تو و امثال تو متنفرم!...بعدش من دیگه روزای آخری که آمریکام
بعدش برای همیشه برمیگردم ایران!...
با آوردن اسم ایران قشنگ میشد فهمیر رنگش پرید.
با تته پته گفت:بر...برمی...برمیگردی...برمیگردی ایران؟!...
سرمو تکون دادم: آره برمیگردم ایران!...
برای همیشه از دست تو و بقیه راحت میشم!...
آب دهنشو قورت داد و کیفشو روی شونه اش انداخت و گفت:
باشه!باشه عزیزم!...خوش باشی.و بعد سرشو پائین انداخت و رفت بیرون.
درخونه رو بهم کوبیدم و کلافه دور خودم چرخیدم و دستی تو موهام کشیدم:همینو کم داشتم!...
پوفی کشیدم از پله ها رفتم بالا و وارد اتاقم شدم
و پیرهنمو در آوردم و خودمو پرت کردم روی تخت.
به اتفاقاتی که تو آینده ام تو ایران قرار بود بیوفته فکر میکردم.
اصلا اگه من برم ایران باید چیکار کنم؟!
این سوالی بود که این مدتی که قرار بود برم ایران ذهنمو مشغول کرده بود.
واقعا میشه گفت:از رفتن به ایران میترسیدم.
از اینکه رفتنم به اونجا هیچ پیشرفتی نداشته باشه!...از اینکه باید چیکار کنم تا به جایی برسم؟!
اونجا شرکتم نتونه خودی نشون بده!...
اما باید برگردم ایران بالاخره باید برگردم به وطنم!...
بی خیال فکر کردن شدم و از جام بلند شدم رفتم حموم.
(دو هفته بعد)
(مهسا)
چند روزی میشد که مادربزرگم اینا رفتن خونشون.
بالاخره با هر اتفاق خوب و بدی که تو این چند روز افتاد تموم شد.
هیچ اتفاق خاصی پیش نیومد جز اینکه منو و حامد یکم رابطمون صمیمی تر شد.
یعنی به جز دیدن سرکوچه و... تلفنی هم باهم حرف میزنیم.
تقریبا میشه گفت زیاد باهم در ارتباطیم.
جو بینمون هم صمیمی تر از همیشه شده.
این برای من عالیه!...آخ من واقعا خوشحالم!...
یعنی اگه بشه یا یجوری بشه که حامد وابسته ی من بشه،
هیچی از خدا نمیخوام.ولی اونروز بهم ثابت شد
که اون واقعا منو دوست خودش میدونه،
اما من میخوام هرکاری انجام بدم که دلشو بدست بیارم
هر جوری که شده اونو مال خودم کنم.
باصدای بابام که داشت صدام میکرد از فکر بیرون اومدم.
بابا:مهسا...مهسا...مهسا جان بیا اینحا!...
از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
بابا تو هال نشسته بود و داشت اخبار و گوش میکرد،
گفتم:جانم بابا!...
بابا:دخترم یه لیوان چای برام میریزی؟
مامانت معلوم نیست رفته کجا!...
سرمو تکون دادم و گفتم:باشه بابا جان الان میریزم.
رفتم تو آشپزخونه،مامانم چای رو دم کرده بود.
یه استکان برداشتم و یه چای ریختم و گذاشتم توسینی و به همراه قند و شکلات بردم واسه بابام.
رو میز عسلی گذاشتم و گفتم:بفرمائید بابا جان!...
بابا لبخندی بهم زد و گفت:مرسی عزیز بابا بیا اینجا کنارم بشین.
یه نگاه به تلویزیون و یه نگاه به بابا انداختم و گفتم:
نچ نچ نه نمیشه من از اخبار گوش دادن بدم میاد.
بابا تک خنده ای کرد و گفت:بیا بشین دخترم الان تموم میشه!...
کنار بابا نشستم.بابا انگار اصلا منو فراموش کرده بود،
و زل زده بود به اخبار.حوصله ام بدجور سر رفته بود.
گوشیمو از تو جیبم در آوردم و روشنش کردم و رفتم تو لیست مخاطبام،اسم حامد رو لمس کردم!...
اومدم بیرون و رفتم تو تلگرام و آخرین بازدید حامد و چک کردم
که مال حدود ساعت 4بعداز ظهر بود. پس هنوز آنلاین نشده بود.
از تلگرام اومدم بیرون و رفتم تو لیست پیام هام و روی شماره حامد کلیک کردم
و واسش نوشتم:سلام چیکار میکنی؟!...
هنوز پنج دقیقه ای نگذشته بود که جواب داد:
سلام هیچی!...دارم یسری از کارهای شرکت رو انجام میدم،تو جیکار میکنی؟
یه نگاه به بابا انداختم و گفتم:هیچی بابان داره اخبار گوش میده
به هزار زور منو گذاشته بغل دستش که باهم اخبار گوش بدیم بدجور حوصلم سر رفته!...
حامد دو تا ایموجی خنده گذاشت و گفت:بیا تلگرام.
نوشتم:اوکی
و رفتم تلگرام.تو تلگرام هم داشتیم باهم چت میکردم
که یهو بابا گفت:ببینم دخترم داری با کی چت میکنی؟!
سرمو بالا آوردم و گفتم:هیچی دارم با دوستم چت میکنم،
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:نمیشه که بابا!...
بابا مشکوک نگام کرد و گفت:خب حرفای خصوصی
و دخترونه با تینا داریم نمیشه که شما بدونی و دوباره مشغول چت شدم.
م کی باهاش اونکارو انجام داده.
من فقط میدونم اون اتفاق تقصیر من یکی نبود.
بی توجه بهش رفتم در خونه رو باز کردم
و به در ورودی اشاره کردم و گفتم:
بیا برو بیرون نمیخوام ببینمت!... بیرون!...سریع بیرون!...
کیفمو از روی مبل برداشت و گفت: حق داری!...
و بعد اومد سمتم و دوباره گفت: باشه من میرم اما بدون یروز برمیگردی پیشم!...
اونروز خیلی نزدیکه!...
یه پوزخند بهش زدم و گفتم:مطمئن باش دیگه برنمیگردم
پیش تو یکی حتی اگه آخرین دختر روی زمین باشی!...
من دیگه برنمیگردم پیش تو یکی فهمیدی؟!...
از تو و امثال تو متنفرم!...بعدش من دیگه روزای آخری که آمریکام
بعدش برای همیشه برمیگردم ایران!...
با آوردن اسم ایران قشنگ میشد فهمیر رنگش پرید.
با تته پته گفت:بر...برمی...برمیگردی...برمیگردی ایران؟!...
سرمو تکون دادم: آره برمیگردم ایران!...
برای همیشه از دست تو و بقیه راحت میشم!...
آب دهنشو قورت داد و کیفشو روی شونه اش انداخت و گفت:
باشه!باشه عزیزم!...خوش باشی.و بعد سرشو پائین انداخت و رفت بیرون.
درخونه رو بهم کوبیدم و کلافه دور خودم چرخیدم و دستی تو موهام کشیدم:همینو کم داشتم!...
پوفی کشیدم از پله ها رفتم بالا و وارد اتاقم شدم
و پیرهنمو در آوردم و خودمو پرت کردم روی تخت.
به اتفاقاتی که تو آینده ام تو ایران قرار بود بیوفته فکر میکردم.
اصلا اگه من برم ایران باید چیکار کنم؟!
این سوالی بود که این مدتی که قرار بود برم ایران ذهنمو مشغول کرده بود.
واقعا میشه گفت:از رفتن به ایران میترسیدم.
از اینکه رفتنم به اونجا هیچ پیشرفتی نداشته باشه!...از اینکه باید چیکار کنم تا به جایی برسم؟!
اونجا شرکتم نتونه خودی نشون بده!...
اما باید برگردم ایران بالاخره باید برگردم به وطنم!...
بی خیال فکر کردن شدم و از جام بلند شدم رفتم حموم.
(دو هفته بعد)
(مهسا)
چند روزی میشد که مادربزرگم اینا رفتن خونشون.
بالاخره با هر اتفاق خوب و بدی که تو این چند روز افتاد تموم شد.
هیچ اتفاق خاصی پیش نیومد جز اینکه منو و حامد یکم رابطمون صمیمی تر شد.
یعنی به جز دیدن سرکوچه و... تلفنی هم باهم حرف میزنیم.
تقریبا میشه گفت زیاد باهم در ارتباطیم.
جو بینمون هم صمیمی تر از همیشه شده.
این برای من عالیه!...آخ من واقعا خوشحالم!...
یعنی اگه بشه یا یجوری بشه که حامد وابسته ی من بشه،
هیچی از خدا نمیخوام.ولی اونروز بهم ثابت شد
که اون واقعا منو دوست خودش میدونه،
اما من میخوام هرکاری انجام بدم که دلشو بدست بیارم
هر جوری که شده اونو مال خودم کنم.
باصدای بابام که داشت صدام میکرد از فکر بیرون اومدم.
بابا:مهسا...مهسا...مهسا جان بیا اینحا!...
از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
بابا تو هال نشسته بود و داشت اخبار و گوش میکرد،
گفتم:جانم بابا!...
بابا:دخترم یه لیوان چای برام میریزی؟
مامانت معلوم نیست رفته کجا!...
سرمو تکون دادم و گفتم:باشه بابا جان الان میریزم.
رفتم تو آشپزخونه،مامانم چای رو دم کرده بود.
یه استکان برداشتم و یه چای ریختم و گذاشتم توسینی و به همراه قند و شکلات بردم واسه بابام.
رو میز عسلی گذاشتم و گفتم:بفرمائید بابا جان!...
بابا لبخندی بهم زد و گفت:مرسی عزیز بابا بیا اینجا کنارم بشین.
یه نگاه به تلویزیون و یه نگاه به بابا انداختم و گفتم:
نچ نچ نه نمیشه من از اخبار گوش دادن بدم میاد.
بابا تک خنده ای کرد و گفت:بیا بشین دخترم الان تموم میشه!...
کنار بابا نشستم.بابا انگار اصلا منو فراموش کرده بود،
و زل زده بود به اخبار.حوصله ام بدجور سر رفته بود.
گوشیمو از تو جیبم در آوردم و روشنش کردم و رفتم تو لیست مخاطبام،اسم حامد رو لمس کردم!...
اومدم بیرون و رفتم تو تلگرام و آخرین بازدید حامد و چک کردم
که مال حدود ساعت 4بعداز ظهر بود. پس هنوز آنلاین نشده بود.
از تلگرام اومدم بیرون و رفتم تو لیست پیام هام و روی شماره حامد کلیک کردم
و واسش نوشتم:سلام چیکار میکنی؟!...
هنوز پنج دقیقه ای نگذشته بود که جواب داد:
سلام هیچی!...دارم یسری از کارهای شرکت رو انجام میدم،تو جیکار میکنی؟
یه نگاه به بابا انداختم و گفتم:هیچی بابان داره اخبار گوش میده
به هزار زور منو گذاشته بغل دستش که باهم اخبار گوش بدیم بدجور حوصلم سر رفته!...
حامد دو تا ایموجی خنده گذاشت و گفت:بیا تلگرام.
نوشتم:اوکی
و رفتم تلگرام.تو تلگرام هم داشتیم باهم چت میکردم
که یهو بابا گفت:ببینم دخترم داری با کی چت میکنی؟!
سرمو بالا آوردم و گفتم:هیچی دارم با دوستم چت میکنم،
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:نمیشه که بابا!...
بابا مشکوک نگام کرد و گفت:خب حرفای خصوصی
و دخترونه با تینا داریم نمیشه که شما بدونی و دوباره مشغول چت شدم.
۶.۳k
۳۰ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.