پارت73
#پارت73
گوشی رو از روی میز برداشتم.
دوباره پیام فرستاده بود:مهسا از دوساعت هم گذشته ها چیکار میکنی اون تو؟
با تعجب به ساعت گوشیم نگاه کردم اوه!... اوه!... دیرشده بود که!
سریع تایپ کردم:الان میام بیرون.
وسایلم رو جمع کردم و کتاب رو سرجاش گذاشتم و از کتابخونه اومدم بیرون.
از پله ها پائین اومدم و یه نگاه به چپ و یه نگاه به راست انداختم،ولی هیچ خبری از حامد نبود.
وا!...پس این کجاست؟!...
میخواستم برگردم عقب که از پشت سر یه گل جلوم قرار گرفت.
با تعجب به گل روزی که جلوم بود نگاه کردم.
سرم رو برگردوندم و به عقب نگاه کردم که حامد رو دیدم
پشت سرم که بایه لبخند ایستاده و گفت:چطوری؟
با تعجب گفتم:خوبم!...
تو پشت سر من چیکار میکردی؟!
به گل اشاره کرد و گفت:میخواستم سوپرایزت کنم.
این گل برای تو.
یه لبخند زدم و گفتم:مرسی عزیزم ممنونم.
متقابلا لبخندی زد و گفت:قابلتو نداشت.
بیا بریم اون سمت خیابون ماشین اونجاست.
سرمو تکون دادم و به همراهش رفتم.
باهم به اون سمت خیابون رفتیم و سوار ماشینش شدیم.
نشستم تو ماشین و داشتم کمربندمو میبستم که گفت:
خب کجا بریم؟
سرمو بالا آوردم و نگاهش کردم:نمیدونم بریم یه جای خلوت یه جایی که زیاد شلوغ نباشه.
شیطون نگاه کرد و گفت:خلوت؟!...
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:آره مگه چیه؟
لبخندی زد گفت:باشه بریم یه جای خلوت!...
شونه ای بالا انداختم و بعد از بستن کمربند سرجام قرار گرفتم.
این پسره هم بعضی وقتها یه چیزی اش میشه ها دیوانه اس!
همینجوری که حرکت میکرد گفت:
مهسا نظرت چیه اول بریم یه چیزی بخوریم بعد بریم بیرون؟من که گشنمه تو چی؟
با این حرفش تازه یادم افتاد که وای من چقدر گشنمه!
سرمو تکون دادم و گفتم:آره منم گشنمه!
گفت:باشه پس بریم یه چیزی بخوریم من یه جایی رو میشناسم که فلافل های خوشمزه ای داره!...
موافقی بریم؟
سرمو تکون دادم:آره چرا که نه من خیلی وقته فلافل نخوردم،هوس کردم.
بریم بخوریم.
سرشو تکون داد و پاشو گذاشت روی گاز.
ده دقیقه بعد ما روبروی یه پارک ماشینو پارک کردیم.
تاحالا این قسمت نیومده بودم.
حامدم پیاده شد.بهم اشاره کرد:بیا یکم بالاتره باید بقیه راه رو میاده بریم.
تقریبا میشه گفت:صدمتری جلو رفتیم که یه دکه کوچیک بود و یه مردی هم داشت اونجا فلافل میفروخت.
با تعجب به حامد نگاه کردم و گفتم: وای اینجا چرا اینقدر شلوغه؟!
حامد گفت:آره همیطوره این آقا از بس فلافلهاش خوشمزه است،
همه میان از اینجا میخرن.عالیه فلافلهاش.
کنجکاو گفتم:اوممم!منم میخوام هرچی سریع تر از این فلافلا بخورم.
حامد بهم اشاره کرد و گفت:تو همینجا باش من میرم تو صف.
گفتم: باشه.
حامد رفت تو صف و منتظر بود که نوبتش بشه.
همینطور داشتم به جمعیت نگاه میکردم.
بدجور گرسنه ام شده بود.و نگاهم افتاده بود به مردمی که با ذوق فلافل هارو میخوردند.
چشم ازشون گرفتم و نگاهمو دوختم به اون سمت خیابون که یه سری از بچه ها داشتن تو پارک بازی میکردن.
یه لبخند بهشون زدم.واقعا دنیای عجیبی دارن این بچه ها.
تو همین فکرا بودم که با صدای حامد به خودم اومد.
با صدای حامد به خودم اومدم.
همینجوری که یکی از فلافل هارو به دستم میداد گفت به چی نگاه میکردی؟
یه لبخند زدم و به بچه ها نگاه کردم و گفتم:
داشتم به بچه ها نگاه میکردم واقعا دنیای کوچیکی دارن دنیاشون خیلی خیلی قشنگه!
کاش منم بچه بودم و دنیای اونا رو داشتم.
یه لبخند زد و گفت:آره دنیاشون قشنگه!
اما ماهم میتونیم دنیای خودمونو زیبا کنیم اما حیف که راه و روشش رو بلد نیستیم.
وگرنه میتونیم به بهترین شکل ممکن زندگیمون زیبا باشه مثل دنیای اونا!
اما من هیچ وقت بچگی نکردم!...هیچ وقت!...
تا خواستم طعم بچگی رو بکشم زندگیم نابود شد!...
حامد از این تغیر یهویی رفتار من تعجب کرد و گفت:
مهسا چیشده؟!...چه اتفاقی افتاده؟میخوای با من حرف بزنی؟
سرمو تند تند تکون دادم و گفتم:
هیچی!...نه!...نه!...چیز مهمی نیست!
بیخیال!...بیا فلافل هارو بخوریم الان سرد میشه از دهن میوفته.
سرشو تکون داد و گفت:باشه بیا بریم روی یکی از نیمکت ها بشینیم.
باهم رفتیم روی یکی از نیمکت ها نشستیم.
کاغذ دور فلافل و باز کردم و شروع به خوردن فلافل کردم.
با اولین لقمه ای که خوردم.با تعجب چشمهام گرد شد.
حامد با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: وا!...چیشده؟...
بشتم سمتش و گفتم:وای این عالیه!خوشمزه ترین و بهترین فلافلی که تو عمرم خوردم!عالیه!...
حامد با خنده سری به عنوان تاسف تکون دادو گفت:
دیوانه ای تو دختر!...بعضی وقتا فکر میکنم تو بچه ای!...
ایشی کردم و بهش گفتم:بچه خودتی و بعدش مشغول فلافل خوردن سدم.
حامدم که دید جوابشو نمیدم کاغذ دور فلافل و باز کرد و شروع کرد به خوردن.
گوشی رو از روی میز برداشتم.
دوباره پیام فرستاده بود:مهسا از دوساعت هم گذشته ها چیکار میکنی اون تو؟
با تعجب به ساعت گوشیم نگاه کردم اوه!... اوه!... دیرشده بود که!
سریع تایپ کردم:الان میام بیرون.
وسایلم رو جمع کردم و کتاب رو سرجاش گذاشتم و از کتابخونه اومدم بیرون.
از پله ها پائین اومدم و یه نگاه به چپ و یه نگاه به راست انداختم،ولی هیچ خبری از حامد نبود.
وا!...پس این کجاست؟!...
میخواستم برگردم عقب که از پشت سر یه گل جلوم قرار گرفت.
با تعجب به گل روزی که جلوم بود نگاه کردم.
سرم رو برگردوندم و به عقب نگاه کردم که حامد رو دیدم
پشت سرم که بایه لبخند ایستاده و گفت:چطوری؟
با تعجب گفتم:خوبم!...
تو پشت سر من چیکار میکردی؟!
به گل اشاره کرد و گفت:میخواستم سوپرایزت کنم.
این گل برای تو.
یه لبخند زدم و گفتم:مرسی عزیزم ممنونم.
متقابلا لبخندی زد و گفت:قابلتو نداشت.
بیا بریم اون سمت خیابون ماشین اونجاست.
سرمو تکون دادم و به همراهش رفتم.
باهم به اون سمت خیابون رفتیم و سوار ماشینش شدیم.
نشستم تو ماشین و داشتم کمربندمو میبستم که گفت:
خب کجا بریم؟
سرمو بالا آوردم و نگاهش کردم:نمیدونم بریم یه جای خلوت یه جایی که زیاد شلوغ نباشه.
شیطون نگاه کرد و گفت:خلوت؟!...
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:آره مگه چیه؟
لبخندی زد گفت:باشه بریم یه جای خلوت!...
شونه ای بالا انداختم و بعد از بستن کمربند سرجام قرار گرفتم.
این پسره هم بعضی وقتها یه چیزی اش میشه ها دیوانه اس!
همینجوری که حرکت میکرد گفت:
مهسا نظرت چیه اول بریم یه چیزی بخوریم بعد بریم بیرون؟من که گشنمه تو چی؟
با این حرفش تازه یادم افتاد که وای من چقدر گشنمه!
سرمو تکون دادم و گفتم:آره منم گشنمه!
گفت:باشه پس بریم یه چیزی بخوریم من یه جایی رو میشناسم که فلافل های خوشمزه ای داره!...
موافقی بریم؟
سرمو تکون دادم:آره چرا که نه من خیلی وقته فلافل نخوردم،هوس کردم.
بریم بخوریم.
سرشو تکون داد و پاشو گذاشت روی گاز.
ده دقیقه بعد ما روبروی یه پارک ماشینو پارک کردیم.
تاحالا این قسمت نیومده بودم.
حامدم پیاده شد.بهم اشاره کرد:بیا یکم بالاتره باید بقیه راه رو میاده بریم.
تقریبا میشه گفت:صدمتری جلو رفتیم که یه دکه کوچیک بود و یه مردی هم داشت اونجا فلافل میفروخت.
با تعجب به حامد نگاه کردم و گفتم: وای اینجا چرا اینقدر شلوغه؟!
حامد گفت:آره همیطوره این آقا از بس فلافلهاش خوشمزه است،
همه میان از اینجا میخرن.عالیه فلافلهاش.
کنجکاو گفتم:اوممم!منم میخوام هرچی سریع تر از این فلافلا بخورم.
حامد بهم اشاره کرد و گفت:تو همینجا باش من میرم تو صف.
گفتم: باشه.
حامد رفت تو صف و منتظر بود که نوبتش بشه.
همینطور داشتم به جمعیت نگاه میکردم.
بدجور گرسنه ام شده بود.و نگاهم افتاده بود به مردمی که با ذوق فلافل هارو میخوردند.
چشم ازشون گرفتم و نگاهمو دوختم به اون سمت خیابون که یه سری از بچه ها داشتن تو پارک بازی میکردن.
یه لبخند بهشون زدم.واقعا دنیای عجیبی دارن این بچه ها.
تو همین فکرا بودم که با صدای حامد به خودم اومد.
با صدای حامد به خودم اومدم.
همینجوری که یکی از فلافل هارو به دستم میداد گفت به چی نگاه میکردی؟
یه لبخند زدم و به بچه ها نگاه کردم و گفتم:
داشتم به بچه ها نگاه میکردم واقعا دنیای کوچیکی دارن دنیاشون خیلی خیلی قشنگه!
کاش منم بچه بودم و دنیای اونا رو داشتم.
یه لبخند زد و گفت:آره دنیاشون قشنگه!
اما ماهم میتونیم دنیای خودمونو زیبا کنیم اما حیف که راه و روشش رو بلد نیستیم.
وگرنه میتونیم به بهترین شکل ممکن زندگیمون زیبا باشه مثل دنیای اونا!
اما من هیچ وقت بچگی نکردم!...هیچ وقت!...
تا خواستم طعم بچگی رو بکشم زندگیم نابود شد!...
حامد از این تغیر یهویی رفتار من تعجب کرد و گفت:
مهسا چیشده؟!...چه اتفاقی افتاده؟میخوای با من حرف بزنی؟
سرمو تند تند تکون دادم و گفتم:
هیچی!...نه!...نه!...چیز مهمی نیست!
بیخیال!...بیا فلافل هارو بخوریم الان سرد میشه از دهن میوفته.
سرشو تکون داد و گفت:باشه بیا بریم روی یکی از نیمکت ها بشینیم.
باهم رفتیم روی یکی از نیمکت ها نشستیم.
کاغذ دور فلافل و باز کردم و شروع به خوردن فلافل کردم.
با اولین لقمه ای که خوردم.با تعجب چشمهام گرد شد.
حامد با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: وا!...چیشده؟...
بشتم سمتش و گفتم:وای این عالیه!خوشمزه ترین و بهترین فلافلی که تو عمرم خوردم!عالیه!...
حامد با خنده سری به عنوان تاسف تکون دادو گفت:
دیوانه ای تو دختر!...بعضی وقتا فکر میکنم تو بچه ای!...
ایشی کردم و بهش گفتم:بچه خودتی و بعدش مشغول فلافل خوردن سدم.
حامدم که دید جوابشو نمیدم کاغذ دور فلافل و باز کرد و شروع کرد به خوردن.
۸.۵k
۳۰ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.