پارت70
#پارت70
یه لبخند زدم و گفتم:ایول زدی تو خال!...
بابا:نیشتو ببند پسره ی پررو!...
سرمو خاروندم و گفتم:باباجان ما داریم الان تلفنی باهم صحبت میکنیم،
از کجا میدونی من دارم میخندم؟
بابا:خب هم از لحنت معلومه هم حدس زدم دیگه!...
یه لبخند زدم و گفتم:باشه بابا جان!خب حالا بگو ببینم چرا زنگ زدی؟
بابا:آهان یادم نبود بهت بگم.زنگ زدم بهت بگم،که شب من و مامانت نمیایم.
با تعجب گفتم:چرا نمیاید؟
بابا:راستش میخوایم بریم بیرون.
با لحن شیطانی گفتم:آهان از اون بیرون رفتنا!...
بابا:این فوضولی ها به تو نیومده!... امشب یکم دیر میایم.
البته شاید فردا و پس فرداهم بریم کرمانشاه.
متعجب گفتم:کرمانشاه دیگه چرا؟
بابا گفت:راستش مامانت دلش واسه خانواده اش تنگ شده،
میخوایم بریم اونجا هم یکم همسایه های قدیمی رو ببینیم
هم یه دیدار با اقوام و فامیل داشته باشیم.
حامد:باشه باباجان.
بابا:خب دیگه من برم کار دارم شب حرف میزنیم.
حامد:باشه خدانگهدار.
گوشی رو قطع کردم و رفتم تو اتاقم و مشغول ادامه کتاب خوندنم شدم.
(چند ساعت بعد)
با سروصداهایی که از بیرون میومد کتابمو بستم،
از جام بلند شدم و از پنجره به بیرون نگاه کردم،
دیدم همسایه بغل دستی مهسااینا دعواشون شده.
اونم چه دعوایی!...یه لبخند زدم و سرمو به نشونه ی تاسف تکون دادم و از کنار پنجره رفتم.
(آرش)
با یه حرکت خودمو پرت کردم تو آب.
چند ساعتی میشد که تو آب بودم دیگه واقعا خسته شده بودم.
از آب بیرون اومدم و حوله امو از روی صندلی برداشتم و نشستم
که کیوان اومد.یه لبخند زد و گفت:به به آرش خان.
از این طرفا خیلی وقته استخر نیمده بودی پسر.
همونجور که موهامو خشک میکردم گفتم:
آره خیلی وقته نیومده بودم.راستش وقت نداشتم.
خیلی وقته حتی باشگاه هم نرفتم.کلا تنبل شدم این روزها.
باید یه فکری به حال خودم بکنم.باید برنامه هامو
یجوری تنظیم کنم که به همه کارهام برسم.
کنارم نشست و گفت:اوم آره!...خیلی وقته به هیچ کاری نمیرسی.
این شرکت تمام وقتتو گرفته.حالا چرا انقدر خودتو تو کار غرق کردی؟
حوله امو روی دوشم انداختم و گفتم: راستش رو بخوای،
دارم کارهای شرکت و راست و ریس میکنم که برگردم ایران.
با آوردن اسم ایران چشمهای کیوان برقی زد و گفت:
ایول پسر کی میخوای برگردی؟
متفکر گفتم:اگه کارهام درست شه شاید سه چهار ماه دیگه.
کیوان:عالیه...عالیه...
بهتر از این نمیشه.مطمئن باش تو ایران میتونی
خیلی کارهای دیگه انجام بدی و پیشرفت داشته باشی.
پوزخندی زدم و گفتم:امیدوارم اما فکر نکنم
بتونم این پیشرفتی که اینجا داشتم تو ایران هم داشته باشم.
کیوان:چرا؟!
آرش:ببین خب ایران معمولا همشون حجاب دارن.
مثل اینجا نیست که هر مدل لباسی رو راحت بپوشی و هرجور که خواستی بگردی.
باید لباسهایی برای اونها طراحی بشه که همه بتونن ازش استفاده کنن.
مثل اینجا نیست که هر طرحی که بخوام انجام بدم!...
نمیدونم فقط امیدوارم جای پیشرفتی داشته باشه.
فقط تنها چیزی که منو برای رفتن به ایران دلسرد میکنه همینه.
که میتونه واسه کارم بد باشه.البته تا نرم ایران و شرایط و نسنجم هیچ چیزی معلوم نمیشه.
از جام بلند شدم و رفتم تو رختکن.
بعد از یه دوش دو دقیقه ای و پوشیدن لباسهام از سالن بیرون اومدم.
سوار ماشینم شدم و روندم سمت خونه.
رسیدم خونه ماشینو پارک کردم و از ماشین پیاده شدم و سوار آسانسور شدم
و طبقه خودمونو زدم.آسانسور جلوی در واحدمون ایستاد.
اومدم بیرون کلیدو از تو جیبم در آوردم و درخونه رو باز کردم.
رفتم داخل خونه و در و بستم و برقا رو روشن کردم.
میخواستم از پله ها برم بالا و برم تو اتاقم
که از روی پله ها چیزی توجه ام رو جلب کرد.
ازپله ها اومدم پائین و رفتم تو هال و با تعجب به دختری نگاه کردم
که روی مبل نشسته بود.گفتم:تو اینجا چیکار میکنی؟
برگشت به سمتم و لبخندی زد و گفت: اومدم عشقم رو ببینم!...
یه پوزخند زدم و گفتم:عشق چی؟!کشک چی؟!حالت خوبه دختر؟!...
نگاهی بهم انداخت و گفت:معلومه که خوبم
اما دلم واست خیلی تنگ شده بود خیلی زیاد!...
یه پوزخند بهش زدم و به در خونه اشاره کردم:
یالا برو بیرون!...برو بیرون!...نمیخوام ببینمت!...
اومد سمتم و دستش رو روی سینم گذاشت و گفت:
وا!...آرش چرا اینجوری میکنی؟!چرا برم بیرون؟!
اون روزها رو یادته؟اون روزها رو یادت رفته؟اون روزهای خوبه که باهم داشتیم...
دستش رو از روی سینه ام برداشتم و گفتم:
هیس!...ساکت شو!...ساکت شو که دیگه نمیخوام ببینمت!...
تو اونروز رو یادت رفته؟تو چشمام با ناراحتی زل زد و گفت:
اون اتفاق تقصیر من نبود باور کن، باور کن که اون اتفاق تقصیر من نبود.
با حرص به عقب هلش دادم و گفتم: هه!تقصیر تو نبود آره جون خودت!...
فکر کردی من خرم؟نمیفهمم اون اتفاق همش تقصیر تو بود؟
یه لبخند زدم و گفتم:ایول زدی تو خال!...
بابا:نیشتو ببند پسره ی پررو!...
سرمو خاروندم و گفتم:باباجان ما داریم الان تلفنی باهم صحبت میکنیم،
از کجا میدونی من دارم میخندم؟
بابا:خب هم از لحنت معلومه هم حدس زدم دیگه!...
یه لبخند زدم و گفتم:باشه بابا جان!خب حالا بگو ببینم چرا زنگ زدی؟
بابا:آهان یادم نبود بهت بگم.زنگ زدم بهت بگم،که شب من و مامانت نمیایم.
با تعجب گفتم:چرا نمیاید؟
بابا:راستش میخوایم بریم بیرون.
با لحن شیطانی گفتم:آهان از اون بیرون رفتنا!...
بابا:این فوضولی ها به تو نیومده!... امشب یکم دیر میایم.
البته شاید فردا و پس فرداهم بریم کرمانشاه.
متعجب گفتم:کرمانشاه دیگه چرا؟
بابا گفت:راستش مامانت دلش واسه خانواده اش تنگ شده،
میخوایم بریم اونجا هم یکم همسایه های قدیمی رو ببینیم
هم یه دیدار با اقوام و فامیل داشته باشیم.
حامد:باشه باباجان.
بابا:خب دیگه من برم کار دارم شب حرف میزنیم.
حامد:باشه خدانگهدار.
گوشی رو قطع کردم و رفتم تو اتاقم و مشغول ادامه کتاب خوندنم شدم.
(چند ساعت بعد)
با سروصداهایی که از بیرون میومد کتابمو بستم،
از جام بلند شدم و از پنجره به بیرون نگاه کردم،
دیدم همسایه بغل دستی مهسااینا دعواشون شده.
اونم چه دعوایی!...یه لبخند زدم و سرمو به نشونه ی تاسف تکون دادم و از کنار پنجره رفتم.
(آرش)
با یه حرکت خودمو پرت کردم تو آب.
چند ساعتی میشد که تو آب بودم دیگه واقعا خسته شده بودم.
از آب بیرون اومدم و حوله امو از روی صندلی برداشتم و نشستم
که کیوان اومد.یه لبخند زد و گفت:به به آرش خان.
از این طرفا خیلی وقته استخر نیمده بودی پسر.
همونجور که موهامو خشک میکردم گفتم:
آره خیلی وقته نیومده بودم.راستش وقت نداشتم.
خیلی وقته حتی باشگاه هم نرفتم.کلا تنبل شدم این روزها.
باید یه فکری به حال خودم بکنم.باید برنامه هامو
یجوری تنظیم کنم که به همه کارهام برسم.
کنارم نشست و گفت:اوم آره!...خیلی وقته به هیچ کاری نمیرسی.
این شرکت تمام وقتتو گرفته.حالا چرا انقدر خودتو تو کار غرق کردی؟
حوله امو روی دوشم انداختم و گفتم: راستش رو بخوای،
دارم کارهای شرکت و راست و ریس میکنم که برگردم ایران.
با آوردن اسم ایران چشمهای کیوان برقی زد و گفت:
ایول پسر کی میخوای برگردی؟
متفکر گفتم:اگه کارهام درست شه شاید سه چهار ماه دیگه.
کیوان:عالیه...عالیه...
بهتر از این نمیشه.مطمئن باش تو ایران میتونی
خیلی کارهای دیگه انجام بدی و پیشرفت داشته باشی.
پوزخندی زدم و گفتم:امیدوارم اما فکر نکنم
بتونم این پیشرفتی که اینجا داشتم تو ایران هم داشته باشم.
کیوان:چرا؟!
آرش:ببین خب ایران معمولا همشون حجاب دارن.
مثل اینجا نیست که هر مدل لباسی رو راحت بپوشی و هرجور که خواستی بگردی.
باید لباسهایی برای اونها طراحی بشه که همه بتونن ازش استفاده کنن.
مثل اینجا نیست که هر طرحی که بخوام انجام بدم!...
نمیدونم فقط امیدوارم جای پیشرفتی داشته باشه.
فقط تنها چیزی که منو برای رفتن به ایران دلسرد میکنه همینه.
که میتونه واسه کارم بد باشه.البته تا نرم ایران و شرایط و نسنجم هیچ چیزی معلوم نمیشه.
از جام بلند شدم و رفتم تو رختکن.
بعد از یه دوش دو دقیقه ای و پوشیدن لباسهام از سالن بیرون اومدم.
سوار ماشینم شدم و روندم سمت خونه.
رسیدم خونه ماشینو پارک کردم و از ماشین پیاده شدم و سوار آسانسور شدم
و طبقه خودمونو زدم.آسانسور جلوی در واحدمون ایستاد.
اومدم بیرون کلیدو از تو جیبم در آوردم و درخونه رو باز کردم.
رفتم داخل خونه و در و بستم و برقا رو روشن کردم.
میخواستم از پله ها برم بالا و برم تو اتاقم
که از روی پله ها چیزی توجه ام رو جلب کرد.
ازپله ها اومدم پائین و رفتم تو هال و با تعجب به دختری نگاه کردم
که روی مبل نشسته بود.گفتم:تو اینجا چیکار میکنی؟
برگشت به سمتم و لبخندی زد و گفت: اومدم عشقم رو ببینم!...
یه پوزخند زدم و گفتم:عشق چی؟!کشک چی؟!حالت خوبه دختر؟!...
نگاهی بهم انداخت و گفت:معلومه که خوبم
اما دلم واست خیلی تنگ شده بود خیلی زیاد!...
یه پوزخند بهش زدم و به در خونه اشاره کردم:
یالا برو بیرون!...برو بیرون!...نمیخوام ببینمت!...
اومد سمتم و دستش رو روی سینم گذاشت و گفت:
وا!...آرش چرا اینجوری میکنی؟!چرا برم بیرون؟!
اون روزها رو یادته؟اون روزها رو یادت رفته؟اون روزهای خوبه که باهم داشتیم...
دستش رو از روی سینه ام برداشتم و گفتم:
هیس!...ساکت شو!...ساکت شو که دیگه نمیخوام ببینمت!...
تو اونروز رو یادت رفته؟تو چشمام با ناراحتی زل زد و گفت:
اون اتفاق تقصیر من نبود باور کن، باور کن که اون اتفاق تقصیر من نبود.
با حرص به عقب هلش دادم و گفتم: هه!تقصیر تو نبود آره جون خودت!...
فکر کردی من خرم؟نمیفهمم اون اتفاق همش تقصیر تو بود؟
۵.۷k
۳۰ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.