پارت72
#پارت72
همینجوری داشتیم پیام میفرستادیم که یهو بین بحث،
حامد گفت:مهسا!...
گفتم:بله؟!...
گفت:تاحالا عاشق شدی؟
با دیدن پیامش جا خوردم.
براش فوری نوشتم:چطور؟!
گفت:همینجوری دوست دارم بدونم!...
شروع کردم به تایپ کردن؛واقعا نمیدونستم چی باید بگم.
واسش نوشتم:آره
دوتا ایموجی تعجب فرستاد و گفت:
جدی؟!اون فرد خوشبخت کیه؟
نوشتم:بماند،نمیخوام کسی بدونه!...
تایپ کرد:باشه هرجور خودت میدونی!...من دیگه برم فعلا.
بعدشم بدون اینکه منتظر جوابی از من باشه آفلاین شد.
گوشی رو با عصبانیت گذاشتم تو جیبم.
ازجام بلند شدم که بابا گفت:عه میخوای بری؟
سرمو تکون دادم و گفتم:آره بابا میخوام برم تو اتاقم یکم استراحت کنم.
رفتم تو اتاقم عصبی گوشی رو از تو جیبم در آوردم
و گذاشتم روی میز و با خودم زمزمه کردم:آخه چرا من بهش گفتم آره!
کاش میگفتم نه!...الان چه فکرایی که پیش خودش نمیکنه!...
کاش میشد بهش میگفتم اون شخصی که ازش خوشم اومده تویی اما افسوس که نمیشه!...
تو همین فکرا بودم که در اتاقم باز شد.
سرمو چرخوندم و به در اتاق نگاه کردم که مامانمو دیدم،
در اتاق و بست و اومد کنارم نشست با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
مامان کجا بودی؟
نگاهی از سرتاپام انداخت و گفت:تو کاری نداشته باش!...
سرمو تکون دادم و گفتم:خب باشه! بیا حرف بزنیم.
اشاره کرد و گفت:بشین.
سرمو تکون دادم و نشستم.زل زدم بهش.
بعد از چند دقیقه گفت که:ببین مهسا یه چیزی هست که باید بدونی!...
با تعجب گفتم:چی؟!...
گفت:اینکه من و پدرت... باصدای بابام که مامانمو صدا میکردحرف تو دهنش موند.
و با اعصبانیت گفت:اه و از جاش بلند شد و ازاتاق رفت بیرون.
با تعجب نگاهش کردم:وا یعنی چی میخواست بگه؟!
مامان و بابام چی؟!چی میخواست بگه؟
ازجام بلندشدم و از اتاق و اومدم بیرون
با بازشدن در اتاق،بابا یه لبخند هول هلکی بهم زد.
یه ابرومو بالا انداختم و گفتم:مامان کو؟
سرشو تکون داد و گفت:تو آشپزخونه اس.
سرمو تکون دادم و داشتم میرفتم تو آشپزخونه که بابام گفت:عه کجا؟
گفتم:تو آشپزخونه دیگه، مامان میخواست باهام حرف بزنه!...
ولی شما صداش کردی دیگه نتونست چیزی بگه!...
بابا سرشو تکون داد و نچی گفت و دوباره گفت:
بیا همینجا نمیخواد بری!...
کنجکاو گفتم:وا؟!...چرا؟!مامان کارم داشت برم ببینم چیکارم داره!
بابا گفت:میگم نمیخواد بری برو تو اتاقت.
سرمو تکون دادم و رفتم تو اتاقم.
دراتاق و بستم.
(صبح روز)
بعد روسری رو روی سرم مرتب کردم و ازپله ها بالا رفتم
در کتابخونه رو باز کردم و به مسئول کتابخونه سلام کردم
و کارت عضویتم رو از کیفم در آوردم و بهش نشون دادم.
سری تکون داد و رفتم داخل کتابخونه
سمت کتابهایی که مخصوص کنکور بود
رفتم و چندتا کتاب آوردم و روی یکی از صندلی ها نشستم.
کتاب رو باز کردم و شروع کردم به خوندن.
هنوز چند دقیقه ای نشده بود که داشتم کتاب میخوندم
که گوشیم که روی میز بود خاموش و روشن شد.
گوشیمو برداشتم و به صفحه اش نگاه کردم.
پیام از طرف حامد!...
پیامو باز کردم نوشته بود:سلام.امروز میتونی بیای بریم بیرون؟
با تعجب نوشتم:سلام.چطور؟
چند دقیقه منتظر بودم که جواب بده،
وبعد از سه چهار دقیقه جواب داد: همینجوری بریم بگردیم.میای؟
فوری شروع کردم به نوشتن:آره ولی الان تا حدود یک ساعت دیگه کتابخونه ام.
بعد از اون حدود یکی دوساعت دیگه میام.
فوری نوشت:باشه پس من یکی دوساعت دیگه میام دنبالت جلوی کتابخونه.
کارت تموم شد حالا دیرتر یا زودتر بهم زنگ بزن.
براش نوشتم:باشه بهت خبر میدم فعلا.
گوشیمو خاموش کردم و گذاشتم کنارم.
و دوباره کتابو باز کردم.سعی کردم تموم تمرکزم رو بزارم
روی کتاب اما باز هم هیچی نفهمیدم ازش.
کلافه کتاب رو بستم و سرمو تو دستهام گرفتم.
بعد از پنج دقیقه که حالم کمی بهتر شده بود
دوباره کتاب رو باز کردم و مشغول خوندن شدم.
نمیدونم چقدر گذشته بود که داشتم کتاب میخوندم
که باز گوشیم خاموش و روشن شد.
همینجوری داشتیم پیام میفرستادیم که یهو بین بحث،
حامد گفت:مهسا!...
گفتم:بله؟!...
گفت:تاحالا عاشق شدی؟
با دیدن پیامش جا خوردم.
براش فوری نوشتم:چطور؟!
گفت:همینجوری دوست دارم بدونم!...
شروع کردم به تایپ کردن؛واقعا نمیدونستم چی باید بگم.
واسش نوشتم:آره
دوتا ایموجی تعجب فرستاد و گفت:
جدی؟!اون فرد خوشبخت کیه؟
نوشتم:بماند،نمیخوام کسی بدونه!...
تایپ کرد:باشه هرجور خودت میدونی!...من دیگه برم فعلا.
بعدشم بدون اینکه منتظر جوابی از من باشه آفلاین شد.
گوشی رو با عصبانیت گذاشتم تو جیبم.
ازجام بلند شدم که بابا گفت:عه میخوای بری؟
سرمو تکون دادم و گفتم:آره بابا میخوام برم تو اتاقم یکم استراحت کنم.
رفتم تو اتاقم عصبی گوشی رو از تو جیبم در آوردم
و گذاشتم روی میز و با خودم زمزمه کردم:آخه چرا من بهش گفتم آره!
کاش میگفتم نه!...الان چه فکرایی که پیش خودش نمیکنه!...
کاش میشد بهش میگفتم اون شخصی که ازش خوشم اومده تویی اما افسوس که نمیشه!...
تو همین فکرا بودم که در اتاقم باز شد.
سرمو چرخوندم و به در اتاق نگاه کردم که مامانمو دیدم،
در اتاق و بست و اومد کنارم نشست با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
مامان کجا بودی؟
نگاهی از سرتاپام انداخت و گفت:تو کاری نداشته باش!...
سرمو تکون دادم و گفتم:خب باشه! بیا حرف بزنیم.
اشاره کرد و گفت:بشین.
سرمو تکون دادم و نشستم.زل زدم بهش.
بعد از چند دقیقه گفت که:ببین مهسا یه چیزی هست که باید بدونی!...
با تعجب گفتم:چی؟!...
گفت:اینکه من و پدرت... باصدای بابام که مامانمو صدا میکردحرف تو دهنش موند.
و با اعصبانیت گفت:اه و از جاش بلند شد و ازاتاق رفت بیرون.
با تعجب نگاهش کردم:وا یعنی چی میخواست بگه؟!
مامان و بابام چی؟!چی میخواست بگه؟
ازجام بلندشدم و از اتاق و اومدم بیرون
با بازشدن در اتاق،بابا یه لبخند هول هلکی بهم زد.
یه ابرومو بالا انداختم و گفتم:مامان کو؟
سرشو تکون داد و گفت:تو آشپزخونه اس.
سرمو تکون دادم و داشتم میرفتم تو آشپزخونه که بابام گفت:عه کجا؟
گفتم:تو آشپزخونه دیگه، مامان میخواست باهام حرف بزنه!...
ولی شما صداش کردی دیگه نتونست چیزی بگه!...
بابا سرشو تکون داد و نچی گفت و دوباره گفت:
بیا همینجا نمیخواد بری!...
کنجکاو گفتم:وا؟!...چرا؟!مامان کارم داشت برم ببینم چیکارم داره!
بابا گفت:میگم نمیخواد بری برو تو اتاقت.
سرمو تکون دادم و رفتم تو اتاقم.
دراتاق و بستم.
(صبح روز)
بعد روسری رو روی سرم مرتب کردم و ازپله ها بالا رفتم
در کتابخونه رو باز کردم و به مسئول کتابخونه سلام کردم
و کارت عضویتم رو از کیفم در آوردم و بهش نشون دادم.
سری تکون داد و رفتم داخل کتابخونه
سمت کتابهایی که مخصوص کنکور بود
رفتم و چندتا کتاب آوردم و روی یکی از صندلی ها نشستم.
کتاب رو باز کردم و شروع کردم به خوندن.
هنوز چند دقیقه ای نشده بود که داشتم کتاب میخوندم
که گوشیم که روی میز بود خاموش و روشن شد.
گوشیمو برداشتم و به صفحه اش نگاه کردم.
پیام از طرف حامد!...
پیامو باز کردم نوشته بود:سلام.امروز میتونی بیای بریم بیرون؟
با تعجب نوشتم:سلام.چطور؟
چند دقیقه منتظر بودم که جواب بده،
وبعد از سه چهار دقیقه جواب داد: همینجوری بریم بگردیم.میای؟
فوری شروع کردم به نوشتن:آره ولی الان تا حدود یک ساعت دیگه کتابخونه ام.
بعد از اون حدود یکی دوساعت دیگه میام.
فوری نوشت:باشه پس من یکی دوساعت دیگه میام دنبالت جلوی کتابخونه.
کارت تموم شد حالا دیرتر یا زودتر بهم زنگ بزن.
براش نوشتم:باشه بهت خبر میدم فعلا.
گوشیمو خاموش کردم و گذاشتم کنارم.
و دوباره کتابو باز کردم.سعی کردم تموم تمرکزم رو بزارم
روی کتاب اما باز هم هیچی نفهمیدم ازش.
کلافه کتاب رو بستم و سرمو تو دستهام گرفتم.
بعد از پنج دقیقه که حالم کمی بهتر شده بود
دوباره کتاب رو باز کردم و مشغول خوندن شدم.
نمیدونم چقدر گذشته بود که داشتم کتاب میخوندم
که باز گوشیم خاموش و روشن شد.
۵.۴k
۳۰ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.