هفتآسمون

#هفت_آسمون💜
#پارت_32🤍

دیانا🤍

ساعت ٧ بود از خواب بیدار شدم رفتم سرویس کارای مربوطه رو کردم و اومدم بیرونو موهامو شونه کردم نشستن رو تخت لپ تاپ م رو باز کردم کتابامو هم اوردم و شروع کردم درس خوندن
بخاطر مسائلی دانشگاهمون بسه شده بود و شاید چند ماه دیگه باز کنن بخاطر همین ما توی خونه خودمون درس میخونیدیم
داشتم درس میخونم که یکی در زد
_ بفرمایید
مامان اومد تو شربت برام آورده بود شربتو گذاشت رو تخت
+ بفرما بخور جیگرت حال بیاد
_ مرسی مامانی
+ دیانا
_ جانم
+ اممم. چه جوری بگم.... جمعه شب قراره برات خواستگار بیاد
داشتم شربت میخوردم پرید تو گلوم
سرفه کردم و بعد گفتم
_ خواستگار؟
+ اوهوم خواستگار
_ کی هس؟(با خجالت)
+ ارسلان ارسلان کاشی... دوستت
_ واقعا
حالا خودم میدونستما ولی برای اینکه مامانم شک نکنه
+ آره واقعا... نظرت درموردش چیه
_ امممم........خب..... پسر خوبیه...... امممم
+ مامانی لازم نیست خجالت بکشی عزیز من من به بابات گفتم اولش ناراحت و عصبی شد ولی یه ذره که فکر کرد قبول کرد که بیاد میاد خواستگاری اگه راضی نبودی میگی نه اگرم که بودی مبارکه قربونت برم من💕
_ خدانکنه(با خجالت)
پیشونیم رو بوسید و رفت بیرون خیلی خوشحال بودم
قراره عشقم بیاد خواستگاریم
دوباره شروع کردم که به درس خوندن ولی نتونستم لپ تاپ رو خاموش کردم کتابامو جمع کردم و گذاشتم کنار رفتم به نیکا گفتم اونم خوشحال شد و گفت میاد پیشم با پانیذ
دیدگاه ها (۰)

پانیذ🖤از خواب بلند شدم نیکا بهم داشت تند تند پیام میداد گوشی...

#هفت_آسمون💕#پارت_33💕دیانا🤍نشستیم که بعد چند دقیقه دایی ارسلا...

دیانا🔷تو خونه بودم و داشتم با ارسلان چت میکردم بابا تلوزیون ...

#هفت_آسمون💙#پارت_31🅿️مهدیسⓂ️انگار 60 ساله که محراب و ندیده ب...

رمان بغلی من پارت۱۰۹و۱۱۰و۱۱۱ ارسلان: لبخند خبیثی رو لبم نشست...

فرار من

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط