qart 6
qart 6
قدرت عشق
تهیونگ:ولی چی؟
دکتر:واقعا متاسفم اینو میگم ولی بچتون مرده چون تو ناحیه پایینی رحم بوده با فشار عصبی که بهشون وارد شده این اتفاق افتاده
تهیونگ:.......
دکتر رفت و باورم نمیشد بچم بخاطر من مرده آخه اون چه گناهی داشت جه یی اگه بشنوه دیوونه میشه
هوانا:داداش خوبی؟!
تهیونگ:انتظار داری خوب باشم؟
من الان چیکار کنم هاا(با گریه)
هوانا:داداش خواهش میکنم آروم باش اگه تو اینطوری کنی به این فکر کن که جه یی بفهمه به چه روزی میفته
ما باید اونو آروم کنیم
از رو زمین بلند شدم و هوانا هم دستشو از رو شونم برداشت و همراه من بلند شد
تهیونگ:آره راس میگی من الان باید فک کنم که چطوری بهش این موضوع رو بگم
هوانا:اوهوم درسته
جه یی منتقل کردن به بخش منم رفتم کنارش نشستم بلاخره بعد یک ساعت به هوش اومد
دستشو گرفتم
تهیونگ:خبی عزیزم
جه یی دستشو از تو دستم کشید
جه یی:........
تهیونگ:چرا اینطوری میکنی؟
جه یی:......
تهیونگ:با توعما؟!
جه یی:انتظار داری پاشم برقصم وقتی دوست دختر فعلیت اومده خونم و میگه قراره زنت باشع هااا (با داد و گریه )
تهیونگ:یااا واقعا فکر کردی من با اون هرزه ازدواج میکنم من عین دیوونه ها عاشقتم دختره دیوونه
جه یی:ولی من میدونم آخرش مادرت مجبورت میکنه با اون ازدواج کنی (با صدای نسبتا بلند
تهیونگ:اگه بزور مادرمه اون با ازدواج منو توهم مخالف بود ولی من چون عاشقت بودم جلو کل خانوادم وایسادم الان فک میکنی با این چیزا ازت دست میکشم هیشکی و هیچی نمیتونه منو و تورو از هم جدا کنه
جه یی:واقعا
دستشو گرفتم و بوسه نسبتا طولانی رو لباش گذاشتم
تهیونگ:آره عشقم
جه یی:راستی بچم چطوره حالش خوبه؟؟
تهیونگ:....من ....من واقعا متاسفم
جه یی:چی میگی هاااا نکنه بچم مرده (با داد و گریه)
تهیونگ:عزیزم خواهش میکنم آروم باش
جه یی:چطوری آروم باشم وقتی دیگ بچم نیس(با گریه)
ویو تهیونگ
(بلاخره بعد کلی حرف زدن با جه یی یکم آروم شد و خوابید خوابید منم نشستم رو صندلی کنار تختش دستشو گرفتم و خوابیدیم )
[پرش زمانی به یک هفته بعد]
امروز قرار بود جه یی از بیمارستان
مرخص شه رفتم خونه یه دست لباس راحتی براش برداشتم و رفتم بیمارستان
تهیونگ:سلام عشقم
جه یی:سلام عزیزم
تهیونگ:برات لباس اوردم بیا عوض کن بریم
جه یی:باش
داشتم لباسمو عوض میکردم که تهیونگ هم نشسته بود رو صندلی بهم زل زده بود
جه یی:یااا اون ورو نگاه کن
تهیونگ:منکه همه جاتو دیدم چرا باید اونورو نگاه کنم
جه یی:پر رو(با خنده)
ویو جه یی
(بعد عوض کردن لباسم با تهیونگ راه افتادیم سمت خونه وقتی وارد خونه شدیم دیدم........
قدرت عشق
تهیونگ:ولی چی؟
دکتر:واقعا متاسفم اینو میگم ولی بچتون مرده چون تو ناحیه پایینی رحم بوده با فشار عصبی که بهشون وارد شده این اتفاق افتاده
تهیونگ:.......
دکتر رفت و باورم نمیشد بچم بخاطر من مرده آخه اون چه گناهی داشت جه یی اگه بشنوه دیوونه میشه
هوانا:داداش خوبی؟!
تهیونگ:انتظار داری خوب باشم؟
من الان چیکار کنم هاا(با گریه)
هوانا:داداش خواهش میکنم آروم باش اگه تو اینطوری کنی به این فکر کن که جه یی بفهمه به چه روزی میفته
ما باید اونو آروم کنیم
از رو زمین بلند شدم و هوانا هم دستشو از رو شونم برداشت و همراه من بلند شد
تهیونگ:آره راس میگی من الان باید فک کنم که چطوری بهش این موضوع رو بگم
هوانا:اوهوم درسته
جه یی منتقل کردن به بخش منم رفتم کنارش نشستم بلاخره بعد یک ساعت به هوش اومد
دستشو گرفتم
تهیونگ:خبی عزیزم
جه یی دستشو از تو دستم کشید
جه یی:........
تهیونگ:چرا اینطوری میکنی؟
جه یی:......
تهیونگ:با توعما؟!
جه یی:انتظار داری پاشم برقصم وقتی دوست دختر فعلیت اومده خونم و میگه قراره زنت باشع هااا (با داد و گریه )
تهیونگ:یااا واقعا فکر کردی من با اون هرزه ازدواج میکنم من عین دیوونه ها عاشقتم دختره دیوونه
جه یی:ولی من میدونم آخرش مادرت مجبورت میکنه با اون ازدواج کنی (با صدای نسبتا بلند
تهیونگ:اگه بزور مادرمه اون با ازدواج منو توهم مخالف بود ولی من چون عاشقت بودم جلو کل خانوادم وایسادم الان فک میکنی با این چیزا ازت دست میکشم هیشکی و هیچی نمیتونه منو و تورو از هم جدا کنه
جه یی:واقعا
دستشو گرفتم و بوسه نسبتا طولانی رو لباش گذاشتم
تهیونگ:آره عشقم
جه یی:راستی بچم چطوره حالش خوبه؟؟
تهیونگ:....من ....من واقعا متاسفم
جه یی:چی میگی هاااا نکنه بچم مرده (با داد و گریه)
تهیونگ:عزیزم خواهش میکنم آروم باش
جه یی:چطوری آروم باشم وقتی دیگ بچم نیس(با گریه)
ویو تهیونگ
(بلاخره بعد کلی حرف زدن با جه یی یکم آروم شد و خوابید خوابید منم نشستم رو صندلی کنار تختش دستشو گرفتم و خوابیدیم )
[پرش زمانی به یک هفته بعد]
امروز قرار بود جه یی از بیمارستان
مرخص شه رفتم خونه یه دست لباس راحتی براش برداشتم و رفتم بیمارستان
تهیونگ:سلام عشقم
جه یی:سلام عزیزم
تهیونگ:برات لباس اوردم بیا عوض کن بریم
جه یی:باش
داشتم لباسمو عوض میکردم که تهیونگ هم نشسته بود رو صندلی بهم زل زده بود
جه یی:یااا اون ورو نگاه کن
تهیونگ:منکه همه جاتو دیدم چرا باید اونورو نگاه کنم
جه یی:پر رو(با خنده)
ویو جه یی
(بعد عوض کردن لباسم با تهیونگ راه افتادیم سمت خونه وقتی وارد خونه شدیم دیدم........
۲۷.۷k
۰۵ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.