خانزاده پارت جلددوم

🍁🍁🍁🍁
#خان_زاده #پارت64 #جلد_دوم

صورت پر از اشکم با دستاش گرفت و گفت
_عزیز دلم نمیاد بهت قول میدم من نمیذارم هیچکسی به تو دخترم آسیب برسونه نباید بترسید همه چیز رو بسپار به من.

خودم و توی بغلش انداختم و محکم بهش چسبیدم
گفتم چه خوبه که دارمت .
چه خوبه هوای من و هوای دخترمونو داری.
گاهی فکر می کنم اگه توام منو نمیخواستی من باید چیکار میکردم یا کجا می‌رفتم؟

اخمی کرد و گفت
_ این حرفا چیه ک میزنی یعنی چی که من تورو نخوام مگه میشه همچین چیزی؟
پاشو ببینم.
مونسم خوابه؟

اشاره ای به ساعت کردم و گفتم به نظرت تا این ساعت بیدار میمونه! خوب معلومه که خوابه ساعت ۱۲ شب برگشتی خونه ها.

سرشو تکون داد و من ک له سمت اتاق برد و گفت
_ رنگت پریده شامم نخوردی حتما اره؟
سرم و پایین انداختم و گفتم نه که تو خوردی!
آروم خندید و گفت
_عاشق همین کاراتم میدونی که؟
بدون من غذام از گلوت پایین نمیره.
با مشت به بازوش زدم و گفتم تو هم سریع از آب گل آلود ماهی بگیر من تو چه فکری ام تو به چی فکر می کنی.

توی اتاق لباسشو عوض کرد و گفت _من که گرسنه نیستم تو چی؟

منم روی تخت دراز کشیدم و گفتم معلومه که گرسنه نیستم با این همه حرص و جوشی که من امروز خوردم به نظرت اشتهایی برام میمونه؟
کنارم روی تخت دراز کشید شروع کرد بو کشیدن موها.

_ نمیدونی من عاشق عطر موهاتم
وقتی اینطوری اطرافم پخش میشه و بوش کل اتاق میگیره مست میشم.
به سمتش چرخیدم و گفتم اهورا تو که منو هیچوقت تنها نمیزاری مگه نه؟
دوباره همون اخم شیرینش روی صورتش نشست و گفت مگه میشه مگه میشه تورو نخوام؟
نمیدونستم بین اهورا کیمیا امروز چیا گذشته .
اما همین که اهورا بهم اطمینان داد همه چیز تموم شده برام کافی بود.

یک هفته پر استرسی گذروندیم هر روز با دکتر حرف میزدم هر روز ازش در مورد کاری که انجام دادیم می پرسیدم و بهم میگفت همه چیز امیدوار کننده است آخرین روز هفته بود به اهورا گفتم با مونث توی خونه بمونه که من با دکتر برم بالاخره اون زنی که قراره بچه مون توی رحمش بزرگ‌بشه رو ببینم.
اهورا مونس بغل کرد و گفت
_ یه روزه پدر و دختری قرار داشته باشیم نظرت چیه بریم پارک ؟

مونس که از این خبر خوش خوشانش شده بود سریع شروع کرد به دور خودش چرخیدن و و خندیدن خوب بود که پدر و دختر انقدر به هم نزدیک بودن.
آماده شدم اهورا رو بوسیدم و گفتم
میرم اولین نفری باشم که پسرمون رو میبینم برات خبرای توپی میارم.

اهورا قیافه خاله زنکی به خودش گرفت گفت
برو دختر برو ببینم چه خبر شده چه خاکی به سرم کردی.
بالاخره از این حرفش با صدای بلند خندیدم .


#فردا_چی_مُده😒 #رمضان_کریم🌙🌹🍃 #ایده #فردوس_برین #FANDOGHI #عکس_نوشته #هنری #هنر_عکاسی #عاشقانه #جذاب #wallpaper
دیدگاه ها (۵)

🍁🍁🍁🍁 #خان_زاده #پارت62 #جلد_دومعصبی به سمت من اومد و داد زد...

🍁🍁🍁🍁 #خان_زاده #پارت63 #جلد_دوممنو از سر راهش کنار زد و از ...

🍁🍁🍁🍁 #خان_زاده #پارت61 #جلد_دوماسترس و اضطرابی که امروز کشی...

🍁🍁🍁🍁 #خان_زاده #پارت60 #جلد_دومبرای اون زن شال و روسری و سا...

Revenge or love ? Part 5 بعد از اون حرفش یکی با عجله چراعای...

دوست پسر دمدمی مزاج

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط