خانزاده پارت جلددوم

🍁🍁🍁🍁
#خان_زاده #پارت62 #جلد_دوم

عصبی به سمت من اومد و داد زد
_ تو چرا اینارو همون دیروز به من نگفتی چرا همه چیز رو پنهون می کنی چرا باید من همیشه آخرین نفری باشم که از قضیه این زنه باخبر میشه؟
با گریه و از جام بلند شدم و کنارش ایستادم و گفتم
فقط نمیخواستم خوشی که دیروز داشتیم به خاطر این زن از بین بره ...
اهورا ازم فاصله گرفت و شروع کرد به متر کردن پذیرایی .

یه گوشه ایستادم و بهش نگاه کردم به قدری عصبی شده بود که خودمم باورم نمیشد.
انتظار این همه عصبانیت ازش نداشتم کمی فکر می‌کرد کمی راه می‌رفت.

و کم‌کم شروع می کرد به بد و بیراه گفتن به کیمیا.
دستشو کشیدم و گفتم با این کارا چیزی درست نمیشه باید بگردیم و پیدا کنیم اون کسی که راپورت ما رو به این دختر میده.

اهورا سر جاش ایستاد و به فکر رفت بهم
_ اما من پیش هیچ احدی نگفتم که میخوایم بچه دار بشیم اون از کجا فهمیده؟

هر دومون توی سکوت داشتیم یه چیزه مشترک فکر می‌کردیم اما هیچکدوم انگار جواب درست و حسابی براش نداشتیم بالاخره اهورا طاقت نیاورد و کتش و چنگ زد

_ من میرم سراغش باهاش حرف میزنم و اتمام حجت می‌کنم .
یک بار دیگه پاشو از گلیمش درازتر کنه من میدونم اون روزگارش و سیاه می کنم.
کسی نمیتونه دختر منو تهدید کنه هیچ کس حق نداره زن و بچه منو تهدید کنه...
اونم کی یه زنیکه هرزه که توی گذشته به من خیانت کرده و رفته دنبال هرزگیش...
وحالا برگشته ...
اون حقی از زندگی من نداره...

حرف‌هایی شنیده بودم که هیچ وقت به من نگفته بود الان تازه می فهمیدم چطور شده که کیمیا از اهورا که اینقدر ادعای عاشقیش می‌کرد جدا شده.
این زن را خیانت کرده و با یکی دیگه رفته بود و اهورا این وسط یه قربانی بوده.

کنار در بازوشوگرفتم و گفتم تورو خدا نرو نباید الان ببرب.
وقتی عصبی هستی نبایر کاری انجام بدی و تصمیمی بگیری.
بیا بیشتر فکر کنیم شاید یه راه خوب پیدا کردیم دست من رو پس زد و گفت
_ هیچ راه خوبی وجود نداره من تا زمانی که این و آدم نکنم نمیتونم آروم بگیرم...


#فردا_چی_مُده😒 #رمضان_کریم🌙🌹🍃 #ایده #فردوس_برین #عاشقانه #عکس_نوشته #جذاب #هنری #هنر_عکاسی #wallpaper
دیدگاه ها (۱)

🍁🍁🍁🍁 #خان_زاده #پارت63 #جلد_دوممنو از سر راهش کنار زد و از ...

🍁🍁🍁🍁 #خان_زاده #پارت65 #جلد_دوماسترس عجیبی همه وجودم و گرفت...

🍁🍁🍁🍁 #خان_زاده #پارت64 #جلد_دومصورت پر از اشکم با دستاش گرف...

🍁🍁🍁🍁 #خان_زاده #پارت61 #جلد_دوماسترس و اضطرابی که امروز کشی...

پارت دو

وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد... پلک نزد،...

رفتم و برگشتم جز باباش هیچ کس در منزل نبود از باباش پرسیدم د...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط