🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#خان_زاده #پارت60 #جلد_دوم
برای اون زن شال و روسری و ساعت و لوازم ارایشی گرفتم.
سایزلباساشو نمیدونستم برای همین برای اولین دیدار به همینا اکتفا کردم.
مادر و دختر که خسته از خریدبه سمت خروجی پاساژ رفتیم رو به مونس گفتم
عزیزم اینجا سایه اس منتظر بمون ببینم اینجا تاکسی داره یانه...
سریع رفتم و و برگشتنم دو دقیقه ام طول نکشید اما وقتی برگشتم با جای خالیه دخترم روبرو شدم.
همه پاکتا از دستم روی زمین افتاد و به این طرف و اون طرف دویدم اما هیچ اثری از مونس نبود...
نگهبان به سمتم اومد و من گریون شروع به التماس کردم تا دخترم و پیدا کنن...
سریع با بیسیمی وه داشت به همه
اطلاع داد که دختربچه ۴ ساله گمشده .
سریع گوشیمو بیرون آوردم تا به اهورا زنگ بزنم و همه چیز رو بهش بگم اما گریه امونم نمی داد که حرف بزنم پشت خط تند تند با صدای نگران می پرسید چی شده ؟اما من هیچ حرفی نمی تونستم بزنم فقط گریه می کردم گریه میکردم...
همه با دلسوزی دورم جمع شده بودن و نگاهم میکردن
تا خواستم همه چیز به اهورا توضیح بدم با صدای پاشنه کفشهای یه زن سرمو بالا آوردم و کیمیا رو دیدم که دست مونس توی دستش گرفته بود.
با عشوه به سمت ما می اومد خشکم زد گوشی از دستم روی زمین افتاد باورم نمیشد این زن اینقدر به من نزدیکه و میتونه انقدر زود منو از پا در بیاره جمعیت را کنار زدم به سمت دخترم رفتم و عصبی دستشو از توی دست اون زنیکه بیرون کشیدم و داد زدم
دختر من پیش تو چیکار میکنه ؟
با لبخندی که روی لباش بود و صورت پر از آرامش بهم گفت
_ دیدم اینجا تنها وایساده گفتم بیاد پیش من تا بیارمش پیش تو !
چرا بچه رواین جا تنها میزاری ؟
محکم روی سینش کوبیدم و به عقب هلش دادم گفتم
این بچه دختر منه به تو هیچ دخلی نداره که اینجا چیکار میکنه حق نداری بهش نزدیک بشی...
این حرفها را با گریه می زدم دیگه داشتم دیوونه می شدم باورم نمیشد این کارو با من می کنه می دونستم از قصد داره همه این کار را انجام میده...
عینکش رو روی چشماش گذاشت و گفت
_بیشتر مواظب دخترت باش شاید یه روزی گم بشه دیگه نتونی پیداش کنی!
این حرفی که زد منو کیش مات کرد و رفت...
#هنر #هنری #مرگ_بر_کرونا👊 #رمضان_کریم🌙🌹🍃 #wallpaper #FANDOGHI #عاشقانه #عکس_نوشته #هنر_عکاسی #جذاب
#خان_زاده #پارت60 #جلد_دوم
برای اون زن شال و روسری و ساعت و لوازم ارایشی گرفتم.
سایزلباساشو نمیدونستم برای همین برای اولین دیدار به همینا اکتفا کردم.
مادر و دختر که خسته از خریدبه سمت خروجی پاساژ رفتیم رو به مونس گفتم
عزیزم اینجا سایه اس منتظر بمون ببینم اینجا تاکسی داره یانه...
سریع رفتم و و برگشتنم دو دقیقه ام طول نکشید اما وقتی برگشتم با جای خالیه دخترم روبرو شدم.
همه پاکتا از دستم روی زمین افتاد و به این طرف و اون طرف دویدم اما هیچ اثری از مونس نبود...
نگهبان به سمتم اومد و من گریون شروع به التماس کردم تا دخترم و پیدا کنن...
سریع با بیسیمی وه داشت به همه
اطلاع داد که دختربچه ۴ ساله گمشده .
سریع گوشیمو بیرون آوردم تا به اهورا زنگ بزنم و همه چیز رو بهش بگم اما گریه امونم نمی داد که حرف بزنم پشت خط تند تند با صدای نگران می پرسید چی شده ؟اما من هیچ حرفی نمی تونستم بزنم فقط گریه می کردم گریه میکردم...
همه با دلسوزی دورم جمع شده بودن و نگاهم میکردن
تا خواستم همه چیز به اهورا توضیح بدم با صدای پاشنه کفشهای یه زن سرمو بالا آوردم و کیمیا رو دیدم که دست مونس توی دستش گرفته بود.
با عشوه به سمت ما می اومد خشکم زد گوشی از دستم روی زمین افتاد باورم نمیشد این زن اینقدر به من نزدیکه و میتونه انقدر زود منو از پا در بیاره جمعیت را کنار زدم به سمت دخترم رفتم و عصبی دستشو از توی دست اون زنیکه بیرون کشیدم و داد زدم
دختر من پیش تو چیکار میکنه ؟
با لبخندی که روی لباش بود و صورت پر از آرامش بهم گفت
_ دیدم اینجا تنها وایساده گفتم بیاد پیش من تا بیارمش پیش تو !
چرا بچه رواین جا تنها میزاری ؟
محکم روی سینش کوبیدم و به عقب هلش دادم گفتم
این بچه دختر منه به تو هیچ دخلی نداره که اینجا چیکار میکنه حق نداری بهش نزدیک بشی...
این حرفها را با گریه می زدم دیگه داشتم دیوونه می شدم باورم نمیشد این کارو با من می کنه می دونستم از قصد داره همه این کار را انجام میده...
عینکش رو روی چشماش گذاشت و گفت
_بیشتر مواظب دخترت باش شاید یه روزی گم بشه دیگه نتونی پیداش کنی!
این حرفی که زد منو کیش مات کرد و رفت...
#هنر #هنری #مرگ_بر_کرونا👊 #رمضان_کریم🌙🌹🍃 #wallpaper #FANDOGHI #عاشقانه #عکس_نوشته #هنر_عکاسی #جذاب
۵.۲k
۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.