پارت 52
پارت 52
جیمین
با پدربزرگ حرف زدیم هر وقت ات خوب شد جشن میگیریم الان دیگه شب شده همه سره میز شام نشسته بودن من رفتم پیشه ات
ات
همینکه بیدار شدم جیمین اومد پیشم
جیمین: پرنسسم خوبی
ات: اوهم خوبم
جیمین: هروقت خوبی شدی تویه قصر یه جشن خیلی بزرگ میگریم
ات: من باورم نمیشه که الان یه بچیه کوچولو تویه شکمم هست
جیمین: الان اینجا {دستشو گذاشت رویه شکم ات}
یه تیکه از وجود من و تو زندگی میکنه
ات: من خیلی خوشحالم که تو وارده زندگیم شدی
جیمین:هیچوقت تنهات نمیزارم
الان غذات رو میران باید همه شو بخوری
ات: هرچی پرنسم بگن {با خنده}
غذا رو آوردن و جیمین خودش بهم داد
بعد از غذا خوردن دراز کشیدم
جیمین: خوب پرنسسم باید دیگه بخوابه
ات: جیمین برو تو اتاقمون بخواب حتما تویه این چند مدت خیلی خسته شدی
جیمین:باشه تو الان بخواب
ات خوابش برد منم دلم نیومد که از کنارش برم پس همونجا رویه صندلی که نشسته بودم خوابم برد
م/جین: ای دختریه احمق وقتی نمی تونی دسیسه بچینی پس چرا خودت رو غاتی همچین مسائل میکنی ببین الان چیشد شاید تو و جین پادشاه و ملکه نشید {با داد}
دامیا: مادر مگه من چیکار کردم همش تقصیر جین بود اگه اون به پادشاه نمی گفت که حرف پرنس جیمین حقیقت داره پادشاه هم باور نمی کرد
م/جین: صبر کن فکر کنم که باید چیکار کنیم
دامیا:خوب پس من میریم اتاقم
رفتم اتاقم دیدم جین رویه تخت دراز کشیده منم رفتم کنارش دراز کشیدم و صورتمو اون طرف کردم
جین: باید از ات معذرت بخواهی
دامیا: من اصلا همچین کاری نمیکنم
جین: حتمآ همچین کاری میکنی {با عصبانیت}
دامیا
دیگه چیزی نگفتم چشمام رو بستم و خوابیدم
این داستان ادامه دارد
جیمین
با پدربزرگ حرف زدیم هر وقت ات خوب شد جشن میگیریم الان دیگه شب شده همه سره میز شام نشسته بودن من رفتم پیشه ات
ات
همینکه بیدار شدم جیمین اومد پیشم
جیمین: پرنسسم خوبی
ات: اوهم خوبم
جیمین: هروقت خوبی شدی تویه قصر یه جشن خیلی بزرگ میگریم
ات: من باورم نمیشه که الان یه بچیه کوچولو تویه شکمم هست
جیمین: الان اینجا {دستشو گذاشت رویه شکم ات}
یه تیکه از وجود من و تو زندگی میکنه
ات: من خیلی خوشحالم که تو وارده زندگیم شدی
جیمین:هیچوقت تنهات نمیزارم
الان غذات رو میران باید همه شو بخوری
ات: هرچی پرنسم بگن {با خنده}
غذا رو آوردن و جیمین خودش بهم داد
بعد از غذا خوردن دراز کشیدم
جیمین: خوب پرنسسم باید دیگه بخوابه
ات: جیمین برو تو اتاقمون بخواب حتما تویه این چند مدت خیلی خسته شدی
جیمین:باشه تو الان بخواب
ات خوابش برد منم دلم نیومد که از کنارش برم پس همونجا رویه صندلی که نشسته بودم خوابم برد
م/جین: ای دختریه احمق وقتی نمی تونی دسیسه بچینی پس چرا خودت رو غاتی همچین مسائل میکنی ببین الان چیشد شاید تو و جین پادشاه و ملکه نشید {با داد}
دامیا: مادر مگه من چیکار کردم همش تقصیر جین بود اگه اون به پادشاه نمی گفت که حرف پرنس جیمین حقیقت داره پادشاه هم باور نمی کرد
م/جین: صبر کن فکر کنم که باید چیکار کنیم
دامیا:خوب پس من میریم اتاقم
رفتم اتاقم دیدم جین رویه تخت دراز کشیده منم رفتم کنارش دراز کشیدم و صورتمو اون طرف کردم
جین: باید از ات معذرت بخواهی
دامیا: من اصلا همچین کاری نمیکنم
جین: حتمآ همچین کاری میکنی {با عصبانیت}
دامیا
دیگه چیزی نگفتم چشمام رو بستم و خوابیدم
این داستان ادامه دارد
۵.۵k
۳۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.