پارت 53
پارت 53
ات
الان چند روزه که میگذره و امروز جشنه و من یه لباس خیلی خوشگل بلند توری با رنگ صورتی واسیه جشن آماده کردم و اونو می پوشم لباس رو گذاشتم رویه تخت و از اتاق رفتم بیرون
دامیا: وقتی دیدم ات از اتاق رفت بیرون منم یه لیوان شراب قرمز برداشتم و رفتم اتاقش درو بستم و رویه لباسش شراب قرمز ریختم تا نتونه اون لباس رو بپوشه تو این وقت کم که فقط یه ساعت تا شروع جشن مونده نمیتونه یه لباس دیگه براش بیارن پس نمیتونه تو جشن شرکت کنه
{ با نیشخند}
ات
یه دوش گرفتم و خانم ها ارایشم کردن و رفتم بالا تو اتاقم که لباسم رو بپوشم وقتی لباسم رو برداشتم دیدم همیه لباس قرمز بود دیگه نمی شد پوشیدش رویه تخت نشستم و بغضم گرفت که نمیتونم تویه جشن شرکت کنم
تویه فکر این بودم که این جشن واسیه من و بچم هست ولی من نمیتونم توش شرکت کنم که در باز شد و جیمین اومد تویه اتاق
جیمین: پرنسسم چی شده چرا لباست رو نپوشیدی
ات: لباسم خراب شده {با بغض }
جیمین: بینیمش
اوف اینو نمیشه پوشید دیگه
ات: الان چیکار کنم نمیتونم تویه جشن شرکت کنم {با بغض }
جیمین: پرنسسم ناراحت نباش میتونی تویه جشن شرکت کنی
ات: واقعا
جیمین:آره نگران نباش
ات
با جیمین حرف میزدم که در زده شد و یکی اومد به جیمین گفت که پادشاه کارش داره باید بره
جیمین: خوب پرنسسم من میرم
ات: باشه برو
جیمین هم رفت الان من چیکار کنم نمیتونم تویه جشن شرکت کنم
یکم گذشت و مهمون ها کم کم میومدن و من نمی تونستم برم پایین
یهو در باز شد خوشحال شدم که جیمینه
اما دامیا بود
دامیا: میبینم که نمیای پایین اوه لباست چشیده اوف داغون شده اینو دیگه باید. انداخت دور
ات: چی میخوای
دامیا:هیچی نمیخوام فقط خواستم بیام ببینم کجا گم و گوری {با نیشخند }
ات: گمشو بیرون{ با داد}
دامیا:باشه وحشی رفتم
ات
دامیا از اتاق رفت بیرون منم دوباره رویه تخت نشستم
این داستان ادامه دارد
ات
الان چند روزه که میگذره و امروز جشنه و من یه لباس خیلی خوشگل بلند توری با رنگ صورتی واسیه جشن آماده کردم و اونو می پوشم لباس رو گذاشتم رویه تخت و از اتاق رفتم بیرون
دامیا: وقتی دیدم ات از اتاق رفت بیرون منم یه لیوان شراب قرمز برداشتم و رفتم اتاقش درو بستم و رویه لباسش شراب قرمز ریختم تا نتونه اون لباس رو بپوشه تو این وقت کم که فقط یه ساعت تا شروع جشن مونده نمیتونه یه لباس دیگه براش بیارن پس نمیتونه تو جشن شرکت کنه
{ با نیشخند}
ات
یه دوش گرفتم و خانم ها ارایشم کردن و رفتم بالا تو اتاقم که لباسم رو بپوشم وقتی لباسم رو برداشتم دیدم همیه لباس قرمز بود دیگه نمی شد پوشیدش رویه تخت نشستم و بغضم گرفت که نمیتونم تویه جشن شرکت کنم
تویه فکر این بودم که این جشن واسیه من و بچم هست ولی من نمیتونم توش شرکت کنم که در باز شد و جیمین اومد تویه اتاق
جیمین: پرنسسم چی شده چرا لباست رو نپوشیدی
ات: لباسم خراب شده {با بغض }
جیمین: بینیمش
اوف اینو نمیشه پوشید دیگه
ات: الان چیکار کنم نمیتونم تویه جشن شرکت کنم {با بغض }
جیمین: پرنسسم ناراحت نباش میتونی تویه جشن شرکت کنی
ات: واقعا
جیمین:آره نگران نباش
ات
با جیمین حرف میزدم که در زده شد و یکی اومد به جیمین گفت که پادشاه کارش داره باید بره
جیمین: خوب پرنسسم من میرم
ات: باشه برو
جیمین هم رفت الان من چیکار کنم نمیتونم تویه جشن شرکت کنم
یکم گذشت و مهمون ها کم کم میومدن و من نمی تونستم برم پایین
یهو در باز شد خوشحال شدم که جیمینه
اما دامیا بود
دامیا: میبینم که نمیای پایین اوه لباست چشیده اوف داغون شده اینو دیگه باید. انداخت دور
ات: چی میخوای
دامیا:هیچی نمیخوام فقط خواستم بیام ببینم کجا گم و گوری {با نیشخند }
ات: گمشو بیرون{ با داد}
دامیا:باشه وحشی رفتم
ات
دامیا از اتاق رفت بیرون منم دوباره رویه تخت نشستم
این داستان ادامه دارد
۶.۹k
۳۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.