❌ اصکی ممنوع ❌
❌ اصکی ممنوع ❌
"Devastating Retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part30
بدون اینکه جین متوجه چیزی بشه، مثلا کاملا اتفاقی همون برق لب رو برداشت و به همراه یه بالم لب توت فرنگی به باکس اضافه کرد: میتونین از اینا برای لباتون استفاده کنین!
اگه بگم چشمای افسرکیم ستاره شلیک میکرد دروغ نگفتم...
افسرکیم تعظیم 90درجه ای کرد: ممنونم خانم سینگستر.
سیترا نرم خندید: اینو نگین کاری نکردم!
بعد اضافه کرد: بریم برای عصرانه؟
افسرکیم خواست جواب بده، اما صدای بیسیمش مانع شد: از مرکز به افسر کیم، افسر کیم مشکلی پیش اومده؟ چرا به پایگاه برنگشتین؟
افسر کیم هول شد و جواب داد: از افسرکیم به مرکز، ماموریت انجام شد، گزارش اشتباهی بود من دارم برمیگردم پایگاه تمام.
ـــ منتظر شما هستیم تمام.
افسرکیم لبخند زد: متاسفانه باید برم، اژ اشناییتون خوشحال شدم.
سیترا: ناراحتم که نمیتونین بمونین، اما کارتون مهم تره پس مزاحم نمیشم.
افسرکیم لبخند زد و گفت: لطف شما رو فراموش نمیکنم، خدانگهدار.
تعظیمی کرد و از اتاق خارج شد.
خواستم دنبالش برم که سیترا نزاشت: دخترا بدرقه اش، میکنن.
به صورتش که دوباره جدی و خشن شده بود نگاه کردم: تو یه مرد رو راه دادی؟ اخه چرا؟
اخم کرد: چون اون یه پلیس فاکی بود و نباید میزاشتم شک کنه، نه تا وقتی که اینقدر به هدفم نزدیکم.
من: هدف تو چیه؟ انتقام؟ از کی؟ چرا؟
تیز نگام کرد: تو چیزایی که بهت مربوط نیست دخالت نکن.
سرم رو تکون دادم: همش میگی دخالت نکن، مگه منم عضوی از این باند کوفتی نیستم؟ الان باید بفهمم تو قاچاقت رو پشت شرکت لوازم ارایشیت پنهان میکنی؟مگه تو بهم وعده پول و قدرت ندادی؟پس چرا از وقتی که اومدم اینجا فقط دارم زجر میکشم؟
سیترا اومد سمتم،یقم رو گرفت و تو صورتم غرید:حواست به اون زبون کوچولوت باشه والری،تو تازه واردی و تازه وارد یعنی دردسر، با خودت میگی سه ماهه اینجایی؟ خب که چی؟فاک به اون سه ماه...هر دختری که اینجا همراه من به ماموریت میاد حداقل یه سال دوره دیده.
به چشمای طوسی برافروختش نگاه کردم:اما من امادم،امادم که منار تو بجنگم و برلی رسیدن به هدفت کمکت کنم.
پوزخندی زد و هولم داد:اماده ای؟یعنی میتونی یه ادم رو بکشی هوم؟
بهت زده نگاهش کردم.
ابروشو داد بالا: خب؟ چی شد؟چرا لال شدی؟
من:من...منـ...
باجدیت غرید: لباساتو بپوش، قراره بریم ماموریت.
اب دهنم رو قورت دادم: اما من
سیترا:تو چی؟ مگه برای ماموریت اماده نیستی؟
... ادامه دارد...
( نویسنده سراب)
( از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
"Devastating Retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part30
بدون اینکه جین متوجه چیزی بشه، مثلا کاملا اتفاقی همون برق لب رو برداشت و به همراه یه بالم لب توت فرنگی به باکس اضافه کرد: میتونین از اینا برای لباتون استفاده کنین!
اگه بگم چشمای افسرکیم ستاره شلیک میکرد دروغ نگفتم...
افسرکیم تعظیم 90درجه ای کرد: ممنونم خانم سینگستر.
سیترا نرم خندید: اینو نگین کاری نکردم!
بعد اضافه کرد: بریم برای عصرانه؟
افسرکیم خواست جواب بده، اما صدای بیسیمش مانع شد: از مرکز به افسر کیم، افسر کیم مشکلی پیش اومده؟ چرا به پایگاه برنگشتین؟
افسر کیم هول شد و جواب داد: از افسرکیم به مرکز، ماموریت انجام شد، گزارش اشتباهی بود من دارم برمیگردم پایگاه تمام.
ـــ منتظر شما هستیم تمام.
افسرکیم لبخند زد: متاسفانه باید برم، اژ اشناییتون خوشحال شدم.
سیترا: ناراحتم که نمیتونین بمونین، اما کارتون مهم تره پس مزاحم نمیشم.
افسرکیم لبخند زد و گفت: لطف شما رو فراموش نمیکنم، خدانگهدار.
تعظیمی کرد و از اتاق خارج شد.
خواستم دنبالش برم که سیترا نزاشت: دخترا بدرقه اش، میکنن.
به صورتش که دوباره جدی و خشن شده بود نگاه کردم: تو یه مرد رو راه دادی؟ اخه چرا؟
اخم کرد: چون اون یه پلیس فاکی بود و نباید میزاشتم شک کنه، نه تا وقتی که اینقدر به هدفم نزدیکم.
من: هدف تو چیه؟ انتقام؟ از کی؟ چرا؟
تیز نگام کرد: تو چیزایی که بهت مربوط نیست دخالت نکن.
سرم رو تکون دادم: همش میگی دخالت نکن، مگه منم عضوی از این باند کوفتی نیستم؟ الان باید بفهمم تو قاچاقت رو پشت شرکت لوازم ارایشیت پنهان میکنی؟مگه تو بهم وعده پول و قدرت ندادی؟پس چرا از وقتی که اومدم اینجا فقط دارم زجر میکشم؟
سیترا اومد سمتم،یقم رو گرفت و تو صورتم غرید:حواست به اون زبون کوچولوت باشه والری،تو تازه واردی و تازه وارد یعنی دردسر، با خودت میگی سه ماهه اینجایی؟ خب که چی؟فاک به اون سه ماه...هر دختری که اینجا همراه من به ماموریت میاد حداقل یه سال دوره دیده.
به چشمای طوسی برافروختش نگاه کردم:اما من امادم،امادم که منار تو بجنگم و برلی رسیدن به هدفت کمکت کنم.
پوزخندی زد و هولم داد:اماده ای؟یعنی میتونی یه ادم رو بکشی هوم؟
بهت زده نگاهش کردم.
ابروشو داد بالا: خب؟ چی شد؟چرا لال شدی؟
من:من...منـ...
باجدیت غرید: لباساتو بپوش، قراره بریم ماموریت.
اب دهنم رو قورت دادم: اما من
سیترا:تو چی؟ مگه برای ماموریت اماده نیستی؟
... ادامه دارد...
( نویسنده سراب)
( از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
۲.۶k
۰۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.