part35
#part35
+نگهت داشتم.....چون میخواستم....آخرین حرفمو بزنم
_چی داری میگی هانا چه حرفی
کوک نزدیک هانا شد و دستشو رو گونه هانا کشید
_از این حرفا نزن خواهش میکنم دیوونه من بدون تو نمیتونم میرم دکتر بیارم
+فایده نداره کوک گوش کن ا اگه هر اتفاقی واسم افتاد هرچی شد خ خودتو نباز زندگی کن
_نه هانا اینکارو با من نکن(اشک)
+قول بده بخاطر من زندگی کنی ق قول بده
_نمیتونم
هانا دستشو رو صورت کوک گذاشت و لبخندی زد
+یادت باشه عاشقتم
همون موقع هانا آروم آروم چشماشو بست و صدا بوق دستگاه همه جارو برداشت کوک اول کمی هانا رو تکون داد
_ه هانا بلند شو هانا ت تو نمیتونی(گریه)
کوک هانا رو تو بغلش گرفت
_هانا(عربدع گریه)
دکترا کوک رو بیرون بردن و کوک افتاد زمین
با تپش قلب شدید از خواب بیدار شد تویه اتاق خودش بود و بخاطر خوابی که دیده بود صورتش خیس بود با شنیدن صدایه هانا به طرفش برگشت ا اینا همش خواب بود دخترکش جلوش با ترس و نگرانی نشسته
+عزیزم حالت خوبه گریه کردی خواب بدی دیدی
_ت تو حالت خوبه؟
+معلومه که خوبم چرا بد باشم
(هه سرکار بودی)
هانا نزدیک کوک شد صورتشو گرفت تو دستاشو اشکایه مردش رو پاک کرد
+چی مرد منو انقدر به هم ریخته ها؟میرم برات آب بیارم
هانا داشت میرفت که کوک دستشو گرفت و کشید تو بغلش
_من آب نمیخوام تورو میخوام فقط تو
هانا کمر کوک رو نوازش کرد و بوسیدش
+کوک بچمون له میشه ها
_شرمنده عزیزم هواسم به این کوچولو نبود
هانا بغلشو نگاه کرد با دیدن پارچه آب به طرفش رفت و کمی آب تو لیوان ریخت و به کوک داد کوک هم اون آب رو خورد
+بهتری
_چیزی نیست نگران نباش بخواب عزیزم ببخشید بیدارت کردم باعث شدم کوچولو تو شکمت بترسه
+نبابا بیشتر نگران بابا شده بچم
سرکار بودید🤡
+نگهت داشتم.....چون میخواستم....آخرین حرفمو بزنم
_چی داری میگی هانا چه حرفی
کوک نزدیک هانا شد و دستشو رو گونه هانا کشید
_از این حرفا نزن خواهش میکنم دیوونه من بدون تو نمیتونم میرم دکتر بیارم
+فایده نداره کوک گوش کن ا اگه هر اتفاقی واسم افتاد هرچی شد خ خودتو نباز زندگی کن
_نه هانا اینکارو با من نکن(اشک)
+قول بده بخاطر من زندگی کنی ق قول بده
_نمیتونم
هانا دستشو رو صورت کوک گذاشت و لبخندی زد
+یادت باشه عاشقتم
همون موقع هانا آروم آروم چشماشو بست و صدا بوق دستگاه همه جارو برداشت کوک اول کمی هانا رو تکون داد
_ه هانا بلند شو هانا ت تو نمیتونی(گریه)
کوک هانا رو تو بغلش گرفت
_هانا(عربدع گریه)
دکترا کوک رو بیرون بردن و کوک افتاد زمین
با تپش قلب شدید از خواب بیدار شد تویه اتاق خودش بود و بخاطر خوابی که دیده بود صورتش خیس بود با شنیدن صدایه هانا به طرفش برگشت ا اینا همش خواب بود دخترکش جلوش با ترس و نگرانی نشسته
+عزیزم حالت خوبه گریه کردی خواب بدی دیدی
_ت تو حالت خوبه؟
+معلومه که خوبم چرا بد باشم
(هه سرکار بودی)
هانا نزدیک کوک شد صورتشو گرفت تو دستاشو اشکایه مردش رو پاک کرد
+چی مرد منو انقدر به هم ریخته ها؟میرم برات آب بیارم
هانا داشت میرفت که کوک دستشو گرفت و کشید تو بغلش
_من آب نمیخوام تورو میخوام فقط تو
هانا کمر کوک رو نوازش کرد و بوسیدش
+کوک بچمون له میشه ها
_شرمنده عزیزم هواسم به این کوچولو نبود
هانا بغلشو نگاه کرد با دیدن پارچه آب به طرفش رفت و کمی آب تو لیوان ریخت و به کوک داد کوک هم اون آب رو خورد
+بهتری
_چیزی نیست نگران نباش بخواب عزیزم ببخشید بیدارت کردم باعث شدم کوچولو تو شکمت بترسه
+نبابا بیشتر نگران بابا شده بچم
سرکار بودید🤡
۱۰.۶k
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.