part34
#part34
#رها
با صدای جیغ جیغ آیدا بیدار شدم.
آیدا- چه عجب بیدار شدی.
بیتوجه بهش پتورو کشیدم رو سرم و چشمام رو بستم که پتو رو از سرم کشید و گفت :
آیدا- میشه توضیح بدی تو اینجا تو اتاق طاها رو تخت طاها چه غلطی میکنی؟
پوفی کشیدم و نشستم سرجام و گفتم :
رها- هروقت آقاتون اومد ازش بپرس.
آیدا- یعنی چی هروقت آقاتون اومد ازش بپرس؟ مگه تو لالی که اون اومد ازش بپرسم؟
بیحوصله نگاهش کردم و گفتم :
رها- ببین دختر خوب من الان هیچ حوصله ندارم یهو سگمیشم پاچهتو میگیرم بعد تا صبح اینجا بغل گوش من عر میزنی پس مثل بچه آدم بیا برو هروقت طاها اومد خودت ازش بپرس وقت منمنگیر، آفرین برو.
چپ چپ نگاهم کرد و اومد رو تخت نشست، پوکر فیس نگاهش کردم و گفتم :
رها- پاشو میخوام بخوابم.
آیدا- نمیخوام.
رها- پاشو.
آیدا- نمیخوام.
رها- دِ بهت میگم پاشو رو مخ.
نیشخندی زد که رفت رو مخم، با پام محکم کوبیدم تو کمرش که پخش زمین شد، از جاش بلند شد و دماغش رو گرفت و شروع کرد نفرین کردم، در حالی که سعی میکردم نخندم گفتم :
رها- ببین اگر مثل بچه آدمیزاد بلند میشدی الان دماغت به چوخ نمیرفت.
پتو رو از روی زمین برداشتم و کشیدم روم و چشمام رو بستم و گفتم :
رها- الانم سر و صدا نکن میخوابم بخوابم.
چند دیقه گذشت کمکم چشمام داشت گرم میشد که یهو در اتاق باز شد و صدای طاها پیچید داخل اتاق.
طاها- سلام رها کج...
با دیدن من که روی تخت و آیدا که پایین تخت بودیم حرفش نصفه موند، با تعجب پرسید :
طاها- آیدا اینجا چیکار میکنی؟!
آیدا پوزخندی زد و به من اشاره کرد و گفت :
آیدا- خوش میگذره با کارمند شرکتت آقای بهمنی؟!
چشمام رو تو کاسه چرخوندم و اشارهای به طاها کردم و گفتم :
رها- ببین من و به این نچسبون خب؟ من هیچ جوره ببین خوب گوشاتو باز کن هیچ جوره با این نیستم اوکی؟
حالا زر مفت میزدما از خدامم بود این دختره دماغ فکر کنه من با طاها رل زدم.
آیدا نگاهی بهم انداخت و خواست حرفی بزنه که رفتم سمت در اتاق و گفتم :
رها- باهمدیگه خوب باشید، اصلا خوب نیست که به اعتماد ندارینا، الان من میرم مثل این فیلما برید تو حلق هم( خدایا چرا چرت و پرت میگم؟) آقای بهمنی از شماهم بابت پذیراییتون خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی ممنونم.
سریع از اتاق خارج شدم و در و بستم، خدایا من یه زری زدما اینا نرن تو حلق همدیگه.
صدای درون- خری دیگه، باید میموندی تو اون اتاق و تا آخرش اونجا بودی اگرم خواستن کاری کنن میزدی دختر رو لت و پار میکردی.
رها- راست میگیا، کاش نمیومدم بیرون، البته اگر طاها شعور داشته باشه خودش میاد دنبالم آره.
صدای درون- اومد و شعورش نرسید و نیومد دنبالت، اصلا از کجا معلوم الان که من و تو داریم بحث میکنیم اونا تو حلق هم نباشن؟
یکمی فکر کردم و گفتم :
رها- نه دیگه به این سرعت نمیرن تو حلق هم، میرن؟ یعنی میرن؟ هوی؟ الو کجا رفتی؟ با توعم کجا رفتی؟
طاها- رها؟
با صدای طاها سریع برگشتم سمتش و نگاهش کردم، تو چشماش یه (این دختره چه چسخل) خاصی موج میزد.
لبخند مسخرهای زدم و گفتم :
رها- کاری داشتی؟
طاها مشکوک نگاهم کرد و گفت :
طاها- مگه نمیخواستی بری؟
رها- چرا داشتم میرفتم.
طاها- پس چرا اینجایی؟
شت الان بهش چی بگم؟ آی خدایا چی بگم؟
رها- چیزه داشتم میرفتم یهو یه چیزی یادم افتاد.
سرش رو متفکر تکون داد و گفت :
طاها- چی یادت افتاد؟
اوف رها خدا لعنتت کنه هیچی به ذهنت نرسید باید همینو میگفتی؟ من الان چی بگم بهش؟
رها- چیز یادم افتاد چیز دیگه چیز، اوف خدایا چیز چیز دیگه چیز اسمش نوک زبونمه ها یادم نمیاد، این چیز چیه اسمش؟ همون چیز که چیز میشه...(صدای درون- چه مرگته هی چیز چیز میکنی؟ رها- خب چی بگم بهش؟ صدای درون- بگو یاد موبایلت افتادی.) آهان تلفنم، اومدم بپرسم موبایلم چیشده.
طاها ابروهاش رو انداخت بالا دست به سینه زل زد بهم و گفت :
طاها- باید بگم که موبایلت نیست.
با چشمای گرد شده گفتم :
رها- یعنی چی نیست؟!
بیخیال وارد اتاقش شد و گفت :
طاها- یعنی اینکه گوشیت خورد و خاکشیر شده.
دنبالش رفتم تو اتاق و گفتم :
رها- آخه چرا؟ وای خدا من پول از کجا بیارم گوشی بخرم؟
آیدا- اوخی پول نداری؟
با غیظ نگاهش کردم که گفت :
آیدا- هان؟
طاها اومد سمتم و گفت :
طاها- این جنازه گوشیت.
گوشیم رو ازش گرفتم و نگاه کردم، صفحهاش به کل پوکیده بود، شونهای بالا انداختم و سرمو بلند کردم و گفتم :
رها- کاریه که شده، خب دیگه خدافظ.
گوشی رو انداختم داخل سطل زبالهای که کنار پیانوش بود و از اتاقش خارج شدم و رفتم سمت طبقه پایین که مهربان با عجله اومد سمتم.
#رها
با صدای جیغ جیغ آیدا بیدار شدم.
آیدا- چه عجب بیدار شدی.
بیتوجه بهش پتورو کشیدم رو سرم و چشمام رو بستم که پتو رو از سرم کشید و گفت :
آیدا- میشه توضیح بدی تو اینجا تو اتاق طاها رو تخت طاها چه غلطی میکنی؟
پوفی کشیدم و نشستم سرجام و گفتم :
رها- هروقت آقاتون اومد ازش بپرس.
آیدا- یعنی چی هروقت آقاتون اومد ازش بپرس؟ مگه تو لالی که اون اومد ازش بپرسم؟
بیحوصله نگاهش کردم و گفتم :
رها- ببین دختر خوب من الان هیچ حوصله ندارم یهو سگمیشم پاچهتو میگیرم بعد تا صبح اینجا بغل گوش من عر میزنی پس مثل بچه آدم بیا برو هروقت طاها اومد خودت ازش بپرس وقت منمنگیر، آفرین برو.
چپ چپ نگاهم کرد و اومد رو تخت نشست، پوکر فیس نگاهش کردم و گفتم :
رها- پاشو میخوام بخوابم.
آیدا- نمیخوام.
رها- پاشو.
آیدا- نمیخوام.
رها- دِ بهت میگم پاشو رو مخ.
نیشخندی زد که رفت رو مخم، با پام محکم کوبیدم تو کمرش که پخش زمین شد، از جاش بلند شد و دماغش رو گرفت و شروع کرد نفرین کردم، در حالی که سعی میکردم نخندم گفتم :
رها- ببین اگر مثل بچه آدمیزاد بلند میشدی الان دماغت به چوخ نمیرفت.
پتو رو از روی زمین برداشتم و کشیدم روم و چشمام رو بستم و گفتم :
رها- الانم سر و صدا نکن میخوابم بخوابم.
چند دیقه گذشت کمکم چشمام داشت گرم میشد که یهو در اتاق باز شد و صدای طاها پیچید داخل اتاق.
طاها- سلام رها کج...
با دیدن من که روی تخت و آیدا که پایین تخت بودیم حرفش نصفه موند، با تعجب پرسید :
طاها- آیدا اینجا چیکار میکنی؟!
آیدا پوزخندی زد و به من اشاره کرد و گفت :
آیدا- خوش میگذره با کارمند شرکتت آقای بهمنی؟!
چشمام رو تو کاسه چرخوندم و اشارهای به طاها کردم و گفتم :
رها- ببین من و به این نچسبون خب؟ من هیچ جوره ببین خوب گوشاتو باز کن هیچ جوره با این نیستم اوکی؟
حالا زر مفت میزدما از خدامم بود این دختره دماغ فکر کنه من با طاها رل زدم.
آیدا نگاهی بهم انداخت و خواست حرفی بزنه که رفتم سمت در اتاق و گفتم :
رها- باهمدیگه خوب باشید، اصلا خوب نیست که به اعتماد ندارینا، الان من میرم مثل این فیلما برید تو حلق هم( خدایا چرا چرت و پرت میگم؟) آقای بهمنی از شماهم بابت پذیراییتون خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی ممنونم.
سریع از اتاق خارج شدم و در و بستم، خدایا من یه زری زدما اینا نرن تو حلق همدیگه.
صدای درون- خری دیگه، باید میموندی تو اون اتاق و تا آخرش اونجا بودی اگرم خواستن کاری کنن میزدی دختر رو لت و پار میکردی.
رها- راست میگیا، کاش نمیومدم بیرون، البته اگر طاها شعور داشته باشه خودش میاد دنبالم آره.
صدای درون- اومد و شعورش نرسید و نیومد دنبالت، اصلا از کجا معلوم الان که من و تو داریم بحث میکنیم اونا تو حلق هم نباشن؟
یکمی فکر کردم و گفتم :
رها- نه دیگه به این سرعت نمیرن تو حلق هم، میرن؟ یعنی میرن؟ هوی؟ الو کجا رفتی؟ با توعم کجا رفتی؟
طاها- رها؟
با صدای طاها سریع برگشتم سمتش و نگاهش کردم، تو چشماش یه (این دختره چه چسخل) خاصی موج میزد.
لبخند مسخرهای زدم و گفتم :
رها- کاری داشتی؟
طاها مشکوک نگاهم کرد و گفت :
طاها- مگه نمیخواستی بری؟
رها- چرا داشتم میرفتم.
طاها- پس چرا اینجایی؟
شت الان بهش چی بگم؟ آی خدایا چی بگم؟
رها- چیزه داشتم میرفتم یهو یه چیزی یادم افتاد.
سرش رو متفکر تکون داد و گفت :
طاها- چی یادت افتاد؟
اوف رها خدا لعنتت کنه هیچی به ذهنت نرسید باید همینو میگفتی؟ من الان چی بگم بهش؟
رها- چیز یادم افتاد چیز دیگه چیز، اوف خدایا چیز چیز دیگه چیز اسمش نوک زبونمه ها یادم نمیاد، این چیز چیه اسمش؟ همون چیز که چیز میشه...(صدای درون- چه مرگته هی چیز چیز میکنی؟ رها- خب چی بگم بهش؟ صدای درون- بگو یاد موبایلت افتادی.) آهان تلفنم، اومدم بپرسم موبایلم چیشده.
طاها ابروهاش رو انداخت بالا دست به سینه زل زد بهم و گفت :
طاها- باید بگم که موبایلت نیست.
با چشمای گرد شده گفتم :
رها- یعنی چی نیست؟!
بیخیال وارد اتاقش شد و گفت :
طاها- یعنی اینکه گوشیت خورد و خاکشیر شده.
دنبالش رفتم تو اتاق و گفتم :
رها- آخه چرا؟ وای خدا من پول از کجا بیارم گوشی بخرم؟
آیدا- اوخی پول نداری؟
با غیظ نگاهش کردم که گفت :
آیدا- هان؟
طاها اومد سمتم و گفت :
طاها- این جنازه گوشیت.
گوشیم رو ازش گرفتم و نگاه کردم، صفحهاش به کل پوکیده بود، شونهای بالا انداختم و سرمو بلند کردم و گفتم :
رها- کاریه که شده، خب دیگه خدافظ.
گوشی رو انداختم داخل سطل زبالهای که کنار پیانوش بود و از اتاقش خارج شدم و رفتم سمت طبقه پایین که مهربان با عجله اومد سمتم.
۲۲.۸k
۲۴ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.