part33
#part33
#رها
طاها- رها مطمئن باشم خوبی؟
بیجون گفتم :
رها- طاها بخدا خوبم.
سری تکون داد و گفت :
طاها- باهات کاری که نکردن؟ آسیبی که بهت نرسوندن؟
درحالی که بزور آب میخوردم گفتم :
رها- نه هیچ کاری باهام نکردن، سالمه سالمم میبینی که؟
و با دست به خودم اشاره کردم، به تکون دادن سرش اکتفا کرد و چیزی نگفت، یکم نگاهش کردم و گفتم :
رها- اونا چرا من دزدیدن؟
سرشو بلند کرد که چشم تو چشم شدیم، یکم نگاهم کرد و گفت :
طاها- بخاطر گرفتن تبلیغ محصول شرکت(...).
متعجب پرسیدم :
رها- چی؟! آخه برای چی؟! چرا اصلا من رو دزدیدن که آخرش آزادم کردن؟!
طبق عادت همیشگیاش لبش رو با زبونش تر کرد و گفت :
طاها- خب راستش اونا پروژه مارو میخواستن و گفتن که تا پروژه رو بهشون تحویل ندیدم تورو آزاد نمیکنن.
ناباورانه نگاهش کردم و گفتم :
رها- نگو که اون چیزی که میخواستن رو دادی.
شونهای بالا انداخت و گفت :
طاها- چرا نباید میدادم؟
رها- بخاطر اینکه اون پروژه برای شرکت، برای تو، برای کل آدمهای شرکت مهم بود، با ساخت اون تبلیغ شرکت از این رو به اون رو میشد، شرکت معروف میشد، کارای بزرگ تری بهت میدادن و ت...
انگشت اشارهاش رو گذاشت رو لبم و گفت :
طاها- هیچکدوم اینا مهم تر از جون تو نبود، راجبش اصلا حرف نزن چون نمیتونستم بخاطر آینده شرکت جون تورو به خطر بندازم.
دستش رو زدم کنار و گفتم :
رها- ولی اونا من رو نمیکشتن اونا فقط تورو تهدید کردن که اینکار رو بکنی.
سرش رو تکون داد و گفت :
طاها- تو اون آدما رو نمیشناسی رها، کاری که بگن رو میکنن، الانم استراحت کن و کمتر حرف بزن من میرم شرکت کاری داشتی به مهربان خانوم(خدمتکار خونهاش) بگو سپردم هواسش بهت باشه.
رها- اوکی مرسی...
کمی مکث کردم و پرسیدم :
رها- فقط یه چیزی، من کی برمیگردم خونه خودم؟
همونطور که میرفت سمت در اتاق گفت :
طاها- تا وقتی که کاملا خوب بشی و مطمئن بشم دیگه مشکلی نداری.
در اتاق رو باز کرد و برگشت سمتم و ادامه داد :
طاها- تا یکهفتهام شرکت نمیای، فکر کن یه جور مرخصی از مرخصی یکهفتهایت لذت ببر.
خواستم اعتراض کنم که سریع در رو بست و رفت، اه خب من تو خونه تو راحت نیستم.
نگاهی به اتاق انداختم و مشغول تجزیه و تحلیل اتاق شدم، تم اتاق سفید مشکی بود، در رو که باز میکردی رو به روی در یه پیانو بود، سمت چپ اتاق تخت بود و رو به روی تخت عکس طاها به روی دیوار بود.
سمت راست اتاق یه در بزرگ شیشهای بود که وقتی بازش میکردی وارد تراس میشدی و داخل تراس یه میز گرد با چهار تا صندلی وجود داشت.
از روی تخت بلند شدم و رفتم سمت پیانو، از بچگی عاشق پیانو بودم همیشه دوست داشتم پیانو داشته باشم ولی بابا هیچ وقت برام نخرید چون کلا مخالف موسیقی و ساز بود.
در اتاق به صدا در اومد و پشت بندش مهربان خانوم اومد داخل.
مهربان- سلام خانوم چیزی نیاز ندارید؟
لبخندی زدم و گفتم :
رها- نه ممنون.
اشارهای به سینی دستش کردم و گفتم :
رها- اینا چیه؟
مهربان- خانوم آقا تماس گرفتن و گفتن الان وقت داروتونه منم براتون قرصاتون رو اوردم کا بخورید.
نشستم رو تخت و سینی رو ازش گرفتم، پارچ آب رو برداشتم و لیوان رو پر کردم و گفتم :
رها- لطفا بهم نگو خانوم خوشم نمیاد، اسمم رهاست اسمم رو بگو.
مهربان- اما نمی...
پریدم بین حرفش و گفتم :
رها- لطفا نه و نمیشه نگو که اصلا خوشم نمیاد...
مکثی کردم و ادامه دادم :
رها- ذاتا من شخص خاصی نیستم که بخوای بهم بگی خانوم.
لبخندی زد و گفت :
مهربان- کاش آیدا خانومم مثل شما بود، راستش آیدا خانوم خیلی بد اخلاق و مدام غر میزنه کل خدمتکارای این عمارت وقتی آیدا خانوم میاد اینجا عزا میگیرن.
تک خندی زدم و گفتم :
رها- پس همه از اون عجوزه فرارین به جز طاها.
مهربان کنجکاو پرسید :
مهربان- رها خانوم، میشه بدونم نشبت شما با آقا طاها چیه؟ ببخشید فضولی میکنم ولی خب راستش آقا هیچ وقت دختر تو این خونه نیاورده البته به جز آیدا خانوم.
لیوان آب رو برداشتم و یه نفس سر کشیدم و گفتم :
رها- من یکی از کارمندای شرکت طاهام.
مهربان- آهان، من میرم اگر کاری داشتید با این تلفن شماره چهار رو بگیرید سریع میام.
و به تلفن کنار تخت اشاره کرد، به تکون دادن سرم اکتفا کردم و چیزی نگفتم، از اتاق رفت بیرون، دراز کشیدم و زل زدم به عکس طاها که رو به روی تخت بود و نفهمیدم کی خوابم برد...
#عشق_پر_دردسر
#رها
طاها- رها مطمئن باشم خوبی؟
بیجون گفتم :
رها- طاها بخدا خوبم.
سری تکون داد و گفت :
طاها- باهات کاری که نکردن؟ آسیبی که بهت نرسوندن؟
درحالی که بزور آب میخوردم گفتم :
رها- نه هیچ کاری باهام نکردن، سالمه سالمم میبینی که؟
و با دست به خودم اشاره کردم، به تکون دادن سرش اکتفا کرد و چیزی نگفت، یکم نگاهش کردم و گفتم :
رها- اونا چرا من دزدیدن؟
سرشو بلند کرد که چشم تو چشم شدیم، یکم نگاهم کرد و گفت :
طاها- بخاطر گرفتن تبلیغ محصول شرکت(...).
متعجب پرسیدم :
رها- چی؟! آخه برای چی؟! چرا اصلا من رو دزدیدن که آخرش آزادم کردن؟!
طبق عادت همیشگیاش لبش رو با زبونش تر کرد و گفت :
طاها- خب راستش اونا پروژه مارو میخواستن و گفتن که تا پروژه رو بهشون تحویل ندیدم تورو آزاد نمیکنن.
ناباورانه نگاهش کردم و گفتم :
رها- نگو که اون چیزی که میخواستن رو دادی.
شونهای بالا انداخت و گفت :
طاها- چرا نباید میدادم؟
رها- بخاطر اینکه اون پروژه برای شرکت، برای تو، برای کل آدمهای شرکت مهم بود، با ساخت اون تبلیغ شرکت از این رو به اون رو میشد، شرکت معروف میشد، کارای بزرگ تری بهت میدادن و ت...
انگشت اشارهاش رو گذاشت رو لبم و گفت :
طاها- هیچکدوم اینا مهم تر از جون تو نبود، راجبش اصلا حرف نزن چون نمیتونستم بخاطر آینده شرکت جون تورو به خطر بندازم.
دستش رو زدم کنار و گفتم :
رها- ولی اونا من رو نمیکشتن اونا فقط تورو تهدید کردن که اینکار رو بکنی.
سرش رو تکون داد و گفت :
طاها- تو اون آدما رو نمیشناسی رها، کاری که بگن رو میکنن، الانم استراحت کن و کمتر حرف بزن من میرم شرکت کاری داشتی به مهربان خانوم(خدمتکار خونهاش) بگو سپردم هواسش بهت باشه.
رها- اوکی مرسی...
کمی مکث کردم و پرسیدم :
رها- فقط یه چیزی، من کی برمیگردم خونه خودم؟
همونطور که میرفت سمت در اتاق گفت :
طاها- تا وقتی که کاملا خوب بشی و مطمئن بشم دیگه مشکلی نداری.
در اتاق رو باز کرد و برگشت سمتم و ادامه داد :
طاها- تا یکهفتهام شرکت نمیای، فکر کن یه جور مرخصی از مرخصی یکهفتهایت لذت ببر.
خواستم اعتراض کنم که سریع در رو بست و رفت، اه خب من تو خونه تو راحت نیستم.
نگاهی به اتاق انداختم و مشغول تجزیه و تحلیل اتاق شدم، تم اتاق سفید مشکی بود، در رو که باز میکردی رو به روی در یه پیانو بود، سمت چپ اتاق تخت بود و رو به روی تخت عکس طاها به روی دیوار بود.
سمت راست اتاق یه در بزرگ شیشهای بود که وقتی بازش میکردی وارد تراس میشدی و داخل تراس یه میز گرد با چهار تا صندلی وجود داشت.
از روی تخت بلند شدم و رفتم سمت پیانو، از بچگی عاشق پیانو بودم همیشه دوست داشتم پیانو داشته باشم ولی بابا هیچ وقت برام نخرید چون کلا مخالف موسیقی و ساز بود.
در اتاق به صدا در اومد و پشت بندش مهربان خانوم اومد داخل.
مهربان- سلام خانوم چیزی نیاز ندارید؟
لبخندی زدم و گفتم :
رها- نه ممنون.
اشارهای به سینی دستش کردم و گفتم :
رها- اینا چیه؟
مهربان- خانوم آقا تماس گرفتن و گفتن الان وقت داروتونه منم براتون قرصاتون رو اوردم کا بخورید.
نشستم رو تخت و سینی رو ازش گرفتم، پارچ آب رو برداشتم و لیوان رو پر کردم و گفتم :
رها- لطفا بهم نگو خانوم خوشم نمیاد، اسمم رهاست اسمم رو بگو.
مهربان- اما نمی...
پریدم بین حرفش و گفتم :
رها- لطفا نه و نمیشه نگو که اصلا خوشم نمیاد...
مکثی کردم و ادامه دادم :
رها- ذاتا من شخص خاصی نیستم که بخوای بهم بگی خانوم.
لبخندی زد و گفت :
مهربان- کاش آیدا خانومم مثل شما بود، راستش آیدا خانوم خیلی بد اخلاق و مدام غر میزنه کل خدمتکارای این عمارت وقتی آیدا خانوم میاد اینجا عزا میگیرن.
تک خندی زدم و گفتم :
رها- پس همه از اون عجوزه فرارین به جز طاها.
مهربان کنجکاو پرسید :
مهربان- رها خانوم، میشه بدونم نشبت شما با آقا طاها چیه؟ ببخشید فضولی میکنم ولی خب راستش آقا هیچ وقت دختر تو این خونه نیاورده البته به جز آیدا خانوم.
لیوان آب رو برداشتم و یه نفس سر کشیدم و گفتم :
رها- من یکی از کارمندای شرکت طاهام.
مهربان- آهان، من میرم اگر کاری داشتید با این تلفن شماره چهار رو بگیرید سریع میام.
و به تلفن کنار تخت اشاره کرد، به تکون دادن سرم اکتفا کردم و چیزی نگفتم، از اتاق رفت بیرون، دراز کشیدم و زل زدم به عکس طاها که رو به روی تخت بود و نفهمیدم کی خوابم برد...
#عشق_پر_دردسر
۲۱.۳k
۲۴ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.