part32
#part32
#طاها
نازی اول از همه به خودش اومد و متعجب و عصبی گفت :
نازی- یعنی چی رها رو دزدیدن؟! چجوری دزدیدنش؟!
کلافه گفتم :
طاها- نازی کجای حرفم رو متوجه نشدی؟ گفتم تو بیمارستان بودیم رفتم کارای ترخیص رها رو انجام بدم برگشتم دیدم کل اتاق پوکیده و فقط این برگه رو تخت بود.
برگه رو از جیبم خارج کردم و گرفتم سمتشون، مبین درحالی که نگاهش به برگه بود گفت :
مبین- ممکنه کار فرشاد باشه؟
دستی توی موهام کشیدم و گفتم :
طاها- حتی یک صدم درصد هم به هیچ آدمی احتمال نمیدم چون این چند وقته خیلیا باهامون سر لج افتادن.
نازی- من میگم ممکنه از آدمهای باند رفیعی باشه، چون اون این اواخر خیلی تهدیدمون کرده بود.
نفس عمیقی کشیدم و لبم رو با زبونم تر کردم و گفتم :
طاها- من فعلا بیشترین احتمالم روی سعادتِ.
شکیب- الان چکار کنیم؟ تو ساعت هشت میخوای بری؟
طاها- مجبورم شکیب دختره بخاطر من به این روز افتاده قلبش هم که مشکل داره میترسم اتفاقی براش بیوفته.
هر سهتاشون نگاهی بهم انداختن و همزمان گفتن :
مبینازیشکیب- از کی تاحالا رها برات مهم شد؟
پوکر فیس زل زدم به سهتاشون و گفتم :
طاها- کمتر چرت و پرت بپرونید...
نگاهی به ساعت انداختم و ادامه دادم :
طاها- من میرم دیگه، آدرسی که دادن خارج از شهر، شکیب چیزای که گفتم رو یادت نره مبین تمام کارای که گفتم رو مو به مو انجام میدی نازی توعم که میدونی چیکار کنی دیگه؟
نازی- آره اوکیه.
سویچم رو از روی میز برداشتم و همونطور که میرفتم سمت در گفتم :
طاها- خدافظ.
در خونه رو بستم و عینک دودیم رو زدم و به اطراف نگاه کردم، سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت اون آدرسی که داده بودن..
نگاهی به اطراف انداختم که صدای فرشاد درست از پشت سرم اومد :
فرشاد- به به ببین کی اینجا!
برگشتم سمتش و گفتم :
طاها- حیوون، رها کجاست؟
خندید و گفت :
فرشاد- از کی تاحالا جون کارمندات برات مهم شده آقای بهمنی؟
درحالی که سعی میکردم آرامشم رو حفظ کنم گفتم :
طاها- ببین فرشاد، هرچی میخوای بهت میدم فقط رها رو ول کن بده.
فرشاد- هرچی بخوام؟
سری به معنی آره تکون دادم که گفت :
فرشاد- پروژهای که تازه گرفتید، تبلیغ محصول توافی اونو میدی به شرکت من.
حرصی خندیدم و گفتم :
طاها- برای یه تبلیغ دست به ادم ربائی زدی؟ من و خر فرض میکنی یا خودتو؟
فرشاد- آره بخاطر یه تبلیغ دست به آدم ربائی زدم، یا اون تبلیغ رو میدی به من یا...
سوتی زد که دو نفر در حالی که رها بیهوش تو دستشون بود اومدن سمتمون، با نگرانی زل زدم به رها و با داد گفتم :
طاها- هرچی میخوای بهت میدم فقط ولش کن.
پوزخندی زد و گفت :
فرشاد- هروقت اطلاعات پروژهتون رو اوردی این دختر رو تحویل میگیری.
دستام رو مشت کردم و گفتم :
طاها- اگر همین الان رها رو دادی بردم اطلاعات پروژه رو بهت میدم وگرنه...
پرید بین حرفم و گفت :
فرشاد- پیاده شو باهم بریم، جای اینکه من تهدیدت کنم تو داری من و تهدید میکنی؟
دندونامو روهم ساییدم و گفتم :
طاها- میدونی زیر حرفم نمیزنم پس رها رو ول کن.
فرشاد- چجوری باید بهت اعتماد کنم؟
عصبی گفتم :
طاها- وقتی میگم میدم یعنی میدم پس ولش کن.
فرشاد- ترجیح میدم گول حرفاتو نخورم.
به اون دوتا اشاره کرد که رها رو بردن، رفتم سمتشون که سریع اسلحهشون رو گذاشتن رو سر رها.
فرشاد- یه قدم دیگه نزدیک بشی خودت میدونی.
از بین دندونای قفل شدم گفتم :
طاها- اونوقت منم بلایی سرت میارم که تا عمر داری یادت نره!
برگشتم و رفتم سمت ماشین، سوار شدم و پام رو گذاشتم رو پدال گاز و با سرعت روندم سمت خونه...
#عشق_پر_دردسر
#طاها
نازی اول از همه به خودش اومد و متعجب و عصبی گفت :
نازی- یعنی چی رها رو دزدیدن؟! چجوری دزدیدنش؟!
کلافه گفتم :
طاها- نازی کجای حرفم رو متوجه نشدی؟ گفتم تو بیمارستان بودیم رفتم کارای ترخیص رها رو انجام بدم برگشتم دیدم کل اتاق پوکیده و فقط این برگه رو تخت بود.
برگه رو از جیبم خارج کردم و گرفتم سمتشون، مبین درحالی که نگاهش به برگه بود گفت :
مبین- ممکنه کار فرشاد باشه؟
دستی توی موهام کشیدم و گفتم :
طاها- حتی یک صدم درصد هم به هیچ آدمی احتمال نمیدم چون این چند وقته خیلیا باهامون سر لج افتادن.
نازی- من میگم ممکنه از آدمهای باند رفیعی باشه، چون اون این اواخر خیلی تهدیدمون کرده بود.
نفس عمیقی کشیدم و لبم رو با زبونم تر کردم و گفتم :
طاها- من فعلا بیشترین احتمالم روی سعادتِ.
شکیب- الان چکار کنیم؟ تو ساعت هشت میخوای بری؟
طاها- مجبورم شکیب دختره بخاطر من به این روز افتاده قلبش هم که مشکل داره میترسم اتفاقی براش بیوفته.
هر سهتاشون نگاهی بهم انداختن و همزمان گفتن :
مبینازیشکیب- از کی تاحالا رها برات مهم شد؟
پوکر فیس زل زدم به سهتاشون و گفتم :
طاها- کمتر چرت و پرت بپرونید...
نگاهی به ساعت انداختم و ادامه دادم :
طاها- من میرم دیگه، آدرسی که دادن خارج از شهر، شکیب چیزای که گفتم رو یادت نره مبین تمام کارای که گفتم رو مو به مو انجام میدی نازی توعم که میدونی چیکار کنی دیگه؟
نازی- آره اوکیه.
سویچم رو از روی میز برداشتم و همونطور که میرفتم سمت در گفتم :
طاها- خدافظ.
در خونه رو بستم و عینک دودیم رو زدم و به اطراف نگاه کردم، سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت اون آدرسی که داده بودن..
نگاهی به اطراف انداختم که صدای فرشاد درست از پشت سرم اومد :
فرشاد- به به ببین کی اینجا!
برگشتم سمتش و گفتم :
طاها- حیوون، رها کجاست؟
خندید و گفت :
فرشاد- از کی تاحالا جون کارمندات برات مهم شده آقای بهمنی؟
درحالی که سعی میکردم آرامشم رو حفظ کنم گفتم :
طاها- ببین فرشاد، هرچی میخوای بهت میدم فقط رها رو ول کن بده.
فرشاد- هرچی بخوام؟
سری به معنی آره تکون دادم که گفت :
فرشاد- پروژهای که تازه گرفتید، تبلیغ محصول توافی اونو میدی به شرکت من.
حرصی خندیدم و گفتم :
طاها- برای یه تبلیغ دست به ادم ربائی زدی؟ من و خر فرض میکنی یا خودتو؟
فرشاد- آره بخاطر یه تبلیغ دست به آدم ربائی زدم، یا اون تبلیغ رو میدی به من یا...
سوتی زد که دو نفر در حالی که رها بیهوش تو دستشون بود اومدن سمتمون، با نگرانی زل زدم به رها و با داد گفتم :
طاها- هرچی میخوای بهت میدم فقط ولش کن.
پوزخندی زد و گفت :
فرشاد- هروقت اطلاعات پروژهتون رو اوردی این دختر رو تحویل میگیری.
دستام رو مشت کردم و گفتم :
طاها- اگر همین الان رها رو دادی بردم اطلاعات پروژه رو بهت میدم وگرنه...
پرید بین حرفم و گفت :
فرشاد- پیاده شو باهم بریم، جای اینکه من تهدیدت کنم تو داری من و تهدید میکنی؟
دندونامو روهم ساییدم و گفتم :
طاها- میدونی زیر حرفم نمیزنم پس رها رو ول کن.
فرشاد- چجوری باید بهت اعتماد کنم؟
عصبی گفتم :
طاها- وقتی میگم میدم یعنی میدم پس ولش کن.
فرشاد- ترجیح میدم گول حرفاتو نخورم.
به اون دوتا اشاره کرد که رها رو بردن، رفتم سمتشون که سریع اسلحهشون رو گذاشتن رو سر رها.
فرشاد- یه قدم دیگه نزدیک بشی خودت میدونی.
از بین دندونای قفل شدم گفتم :
طاها- اونوقت منم بلایی سرت میارم که تا عمر داری یادت نره!
برگشتم و رفتم سمت ماشین، سوار شدم و پام رو گذاشتم رو پدال گاز و با سرعت روندم سمت خونه...
#عشق_پر_دردسر
۲۷.۲k
۲۴ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.