گره خورده
#گره_خورده
#پارت13
با اخم هایی در هم به سمت اتاقم رفتم و آرزو هم دنبالم آمد تا به قول خودش روی کارم نظارت کند. خیلی دلم می خواست تک تک مو هایش را بکنم. اگر زورم به آیه نمی رسید،عوضش می توانستم از پس آرزو بربیایم.
وارد اتاقم شدم و قبل از این که در اتاقم را ببندم،آرزو خودش را داخل اتاقم پرت کرد. خصمانه نگاهش کردم و آرزو خودش را به آن راه زد و لبخند بزرگی زد و روی تختم نشست.
در کمدم را باز کردم و نگاهی به لباس هایم انداختم. اگر مهمانی های مطمئن و خودمانی و یا خانوادگی بود،مطمئنا پیراهن می پوشیدم ولی الآن ماجرا فرق داشت.
یک شومیز نقره ای براق که از جنس ساتن بود و دور یقه و آستین هایش مروارید کار شده بود،برداشتم و روی تخت انداختم. جین مشکی رنگم که کنار مچ پایش زاپ می خورد را هم از ته کمدم بیرون کشیدم. آرزو متفکر نگاهم کرد و گفت:
_ میخوای به جای شلوار با یه دامن مشکی ست کنی؟
چشم غره ای حواله اش کردم که آرزو هم ساکت شد. مو هایم که تقریبا خشک شده بود را شانه زدم و با کش بالای سرم دم اسبی بستم. کار زیادی روی مو هایم انجام ندادم،چون شال می گذاشتم. البته اگر در مهمانی های خودمان بودم،اوضاع فرق داشت و شال سرم نمی کردم ولی حالا داشتم تمام تلاشم را می کردم تا از هر زمانی پوشیده تر باشم.
با دستمال کاغذی آثار رژ را از روی لبم پاک کردم و این بار یک رژ صورتی خوش رنگ روی لبم کشیدم. از توی آینه نگاهی به آرزو که به من خیره شده بود،انداختم و گفتم:
_ حالا این مهمونی رو از کجا پیدا کردی؟
انگشتم را پایین چشمم گذاشتم و پلکم را به سمت پایین کشیدم تا راحت تر خط چشم بکشم و آرزو جواب داد:
_ مهرنوش اسدی رو یادته؟همون که دوره کارشناسی دو تا ترم با ما تو یه کلاس بود.
_ خب؟
_ تولدشه،کل بچه های کارشناسی رو دعوت کرده.
بی حواس سرم را به سمتش چرخاندم و یک خط از گوشه چشم چپم تا روی شقیقه ام افتاد. آرزو با دیدنم خندید و من با غیظ گفتم:
_ آرزو تو عقل نداری؟وقتی بچه های کارشناسی رو دعوت کرده،شاید توشون بچه های کلاس خودمونم باشن. همینم مونده جلو چشم اونا برم فردا برام حرف در بیارن این همون دختره اس که مثلا بچه مثبتمونه حالا اومده پارتی.
_ بابا مثبت!تو مثبتی؟
چرخیدم و به آیه که این حرف را زده بود،نگاه کردم. با دیدن قیافه ام خندید و دستش را به معنای «خاک تو سرت» در هوا تکان داد.
_ یعنی یه خط چشمم مثل آدم نمیتونی بکشی؟
با اخم رو برگرداندم
_ آرزو اگه جای دیگه ای سراغ داری،قبول ولی جایی که بچه های خودمون باشن،عمرا.
(ادامه ی پارت پست بعدی)
رمان گره خورده
نویسنده: آوا موسوی(آوان)
ویراستار: باران موحدیان
کانال تلگرام نویسنده👇🏻
https://t.me/roman_avann
#پارت13
با اخم هایی در هم به سمت اتاقم رفتم و آرزو هم دنبالم آمد تا به قول خودش روی کارم نظارت کند. خیلی دلم می خواست تک تک مو هایش را بکنم. اگر زورم به آیه نمی رسید،عوضش می توانستم از پس آرزو بربیایم.
وارد اتاقم شدم و قبل از این که در اتاقم را ببندم،آرزو خودش را داخل اتاقم پرت کرد. خصمانه نگاهش کردم و آرزو خودش را به آن راه زد و لبخند بزرگی زد و روی تختم نشست.
در کمدم را باز کردم و نگاهی به لباس هایم انداختم. اگر مهمانی های مطمئن و خودمانی و یا خانوادگی بود،مطمئنا پیراهن می پوشیدم ولی الآن ماجرا فرق داشت.
یک شومیز نقره ای براق که از جنس ساتن بود و دور یقه و آستین هایش مروارید کار شده بود،برداشتم و روی تخت انداختم. جین مشکی رنگم که کنار مچ پایش زاپ می خورد را هم از ته کمدم بیرون کشیدم. آرزو متفکر نگاهم کرد و گفت:
_ میخوای به جای شلوار با یه دامن مشکی ست کنی؟
چشم غره ای حواله اش کردم که آرزو هم ساکت شد. مو هایم که تقریبا خشک شده بود را شانه زدم و با کش بالای سرم دم اسبی بستم. کار زیادی روی مو هایم انجام ندادم،چون شال می گذاشتم. البته اگر در مهمانی های خودمان بودم،اوضاع فرق داشت و شال سرم نمی کردم ولی حالا داشتم تمام تلاشم را می کردم تا از هر زمانی پوشیده تر باشم.
با دستمال کاغذی آثار رژ را از روی لبم پاک کردم و این بار یک رژ صورتی خوش رنگ روی لبم کشیدم. از توی آینه نگاهی به آرزو که به من خیره شده بود،انداختم و گفتم:
_ حالا این مهمونی رو از کجا پیدا کردی؟
انگشتم را پایین چشمم گذاشتم و پلکم را به سمت پایین کشیدم تا راحت تر خط چشم بکشم و آرزو جواب داد:
_ مهرنوش اسدی رو یادته؟همون که دوره کارشناسی دو تا ترم با ما تو یه کلاس بود.
_ خب؟
_ تولدشه،کل بچه های کارشناسی رو دعوت کرده.
بی حواس سرم را به سمتش چرخاندم و یک خط از گوشه چشم چپم تا روی شقیقه ام افتاد. آرزو با دیدنم خندید و من با غیظ گفتم:
_ آرزو تو عقل نداری؟وقتی بچه های کارشناسی رو دعوت کرده،شاید توشون بچه های کلاس خودمونم باشن. همینم مونده جلو چشم اونا برم فردا برام حرف در بیارن این همون دختره اس که مثلا بچه مثبتمونه حالا اومده پارتی.
_ بابا مثبت!تو مثبتی؟
چرخیدم و به آیه که این حرف را زده بود،نگاه کردم. با دیدن قیافه ام خندید و دستش را به معنای «خاک تو سرت» در هوا تکان داد.
_ یعنی یه خط چشمم مثل آدم نمیتونی بکشی؟
با اخم رو برگرداندم
_ آرزو اگه جای دیگه ای سراغ داری،قبول ولی جایی که بچه های خودمون باشن،عمرا.
(ادامه ی پارت پست بعدی)
رمان گره خورده
نویسنده: آوا موسوی(آوان)
ویراستار: باران موحدیان
کانال تلگرام نویسنده👇🏻
https://t.me/roman_avann
۴.۱k
۰۵ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.