گره خورده
#گره_خورده
#پارت12
آیه با شیطنت تند تند ابرو بالا داد و به سمت اتاقش رفت. چند لحظه بعد با یک فلش در دستش برگشت و فلش را به تلویزیون وصل کرد. یک آهنگ شاد پلی کرد. صدای تلویزیون را تا ته بلند کرد و شروع به رقصیدن کرد. اینقدر قشنگ می رقصید که محو رقصیدنش شده بودم. در حالی که خودش را تکان می داد،به سمت من آمد و دست من را هم گرفت و وسط سالن کشاند.
همانطور ثابت ایستاده بودم که چرخید و با ناز برایم چشمک زد. خندیدم. احتمالا من را با مهداد اشتباه گرفته بود.
آیه برای خودش می رقصید و من را هم مجبور کرد که برقصم. من و آیه در حال خودمان بودیم و مسخره بازی در می آوردیم که صدای خفیفی شبیه به جیغ باعث شد از حرکت بایستیم.
سرم را چرخاندم و با دیدن آرزو که کنار در ورودی ایستاده بود،متعجب نگاهش کردم. چیزی گفت که نشنیدم و بلند داد زدم:
_ چی؟
دوباره همان حرفش را تکرار کرد ولی صدای تلویزیون اینقدر بلند بود که صدا به صدا نمی رسید. رو به آیه که کنارم ایستاده بود،بلند داد زدم:
_ خاموشش کن.
آیه کنترل را برداشت. آهنگ را پاز کرد. آرزو جلو آمد و در همان حال شالش را از روی سرش برداشت.
_ اینجا چی کار می کنی؟چه طوری اومدی تو؟
آرزو با چشم های ریز شده نگاهم کرد و با حرص گفت:
_ یادت رفت؟گفتم یا میای یا میام. محض اطلاعت به خاطر این که خونه رو گذاشته بودین رو سرتون،اول به تو زنگ زدم بعد به آیه. خاله گوشی آیه رو برداشت گفت دارن مطربی میکنن. بعدشم اومد درو برام باز کرد.
دستم را در هوا تکان دادم و با بی تفاوتی گفتم:
_ آرزو بیخیال،من نمیام.
آیه که انگار کنجکاو شده بود و می خواست از بحث ما سر در بیاورد،گفت:
_ چی شده؟به منم بگید.
آرزو دست به کمر زد و با طلبکاری جواب داد:
_ از این خواهر عتیقه ات بپرس. بهش میگم مهمونی توپ سراغ دارم بیا بریم.
صدایش را نازک کرد و با ادا ادامه داد:
_ میگه من از حامی جونم چیزیو پنهون نمی کنم.
آیه با چشم های گرد شده به من نگاه کرد
_ این راست میگه؟
(ادامه ی پارت پست بعدی)
رمان گره خورده
نویسنده: آوا موسوی(آوان)
ویراستار: باران موحدیان
کانال تلگرام نویسنده👇🏻
https://t.me/roman_avann
#پارت12
آیه با شیطنت تند تند ابرو بالا داد و به سمت اتاقش رفت. چند لحظه بعد با یک فلش در دستش برگشت و فلش را به تلویزیون وصل کرد. یک آهنگ شاد پلی کرد. صدای تلویزیون را تا ته بلند کرد و شروع به رقصیدن کرد. اینقدر قشنگ می رقصید که محو رقصیدنش شده بودم. در حالی که خودش را تکان می داد،به سمت من آمد و دست من را هم گرفت و وسط سالن کشاند.
همانطور ثابت ایستاده بودم که چرخید و با ناز برایم چشمک زد. خندیدم. احتمالا من را با مهداد اشتباه گرفته بود.
آیه برای خودش می رقصید و من را هم مجبور کرد که برقصم. من و آیه در حال خودمان بودیم و مسخره بازی در می آوردیم که صدای خفیفی شبیه به جیغ باعث شد از حرکت بایستیم.
سرم را چرخاندم و با دیدن آرزو که کنار در ورودی ایستاده بود،متعجب نگاهش کردم. چیزی گفت که نشنیدم و بلند داد زدم:
_ چی؟
دوباره همان حرفش را تکرار کرد ولی صدای تلویزیون اینقدر بلند بود که صدا به صدا نمی رسید. رو به آیه که کنارم ایستاده بود،بلند داد زدم:
_ خاموشش کن.
آیه کنترل را برداشت. آهنگ را پاز کرد. آرزو جلو آمد و در همان حال شالش را از روی سرش برداشت.
_ اینجا چی کار می کنی؟چه طوری اومدی تو؟
آرزو با چشم های ریز شده نگاهم کرد و با حرص گفت:
_ یادت رفت؟گفتم یا میای یا میام. محض اطلاعت به خاطر این که خونه رو گذاشته بودین رو سرتون،اول به تو زنگ زدم بعد به آیه. خاله گوشی آیه رو برداشت گفت دارن مطربی میکنن. بعدشم اومد درو برام باز کرد.
دستم را در هوا تکان دادم و با بی تفاوتی گفتم:
_ آرزو بیخیال،من نمیام.
آیه که انگار کنجکاو شده بود و می خواست از بحث ما سر در بیاورد،گفت:
_ چی شده؟به منم بگید.
آرزو دست به کمر زد و با طلبکاری جواب داد:
_ از این خواهر عتیقه ات بپرس. بهش میگم مهمونی توپ سراغ دارم بیا بریم.
صدایش را نازک کرد و با ادا ادامه داد:
_ میگه من از حامی جونم چیزیو پنهون نمی کنم.
آیه با چشم های گرد شده به من نگاه کرد
_ این راست میگه؟
(ادامه ی پارت پست بعدی)
رمان گره خورده
نویسنده: آوا موسوی(آوان)
ویراستار: باران موحدیان
کانال تلگرام نویسنده👇🏻
https://t.me/roman_avann
۴.۵k
۰۵ آذر ۱۳۹۹
comments (۱)
no_comment