گره خورده
#گره_خورده
#پارت12
به نشانه تایید سر تکان دادم و آیه با عصبانیت خواست کنترل در دستش را به سمتم پرت کند اما میانه راه منصرف شد.
_ من دارم تو خونه می پوسم بعد تو به آرزو میگی نمیای؟
با تاسف سر تکان داد و آرزو صدایش را پایین آورد و گفت:
_ بابا هیچ کسی نمیفهمه،به خاله میگیم امشب میای پیش من.
با کلافگی نگاهشان کردم
_ اگه بلایی سرمون آوردند چی؟
آرزو طور خاصی نگاهم کرد و رو به آیه گفت:
_ بزنم دهنشو مورد عنایت قرار بدم؟
و بعد رو به من با حرص گفت:
_ تا نصف شب که اونجا نمیمونیم که. یه توک پا میریم یه ذره قر میدیم بعدشم میریم خونه ما.
خودم هم بدم نمی آمد کمی از فضای درس فاصله بگیرم ولی...
_ اگه حامی یا مهداد اونجا بودن چی؟اگه بفمن چی؟
آرزو با چشم های گرد شده نگاهم کرد و خشک شده نالید:
_ این چرا مزخرف میگه؟آخه اونا اونجا چی کار می کنند؟
آیه مقابلم ایستاد و با جدیت نگاهم کرد
_ اولا حامی که بچه مثبته و از صد فرسخی اینجور جا ها هم رد نمیشه،مهدادم که اینقدر کار سرش ریخته که وقت نکنه مهمونی بیاد. دوما اگه حالا یه موقع هم یکیشون ما رو دید و گفت اینجا چی کار می کنید،منم میرم میخوابونم تو دهنشون میگم خودتون اینجا چی کار می کنید. سوما دهنتو ببند بیا برو آماده شو تا منم برم سراغ روشنک راضیش کنم.
با تاسف سر تکان دادم. امان از وقتی که پای یک مهمانی وسط می آمد،آن وقت آیه،من را هم می فروخت.
قبلا هم با آرزو و آیه دور از چشم بقیه به مهمانی رفته بودم اما مشکل من،حامی بود. دلم نمی خواست چیزی را از حامی پنهان کنم. این تنها کاری بود که می توانستم به جبران تمام مهربانی های بی دریغش انجام بدهم.
این داستان ادامه دارد...
رمان گره خورده
نویسنده: آوا موسوی(آوان)
ویراستار: باران موحدیان
کانال تلگرام نویسنده👇🏻
https://t.me/roman_avann
#پارت12
به نشانه تایید سر تکان دادم و آیه با عصبانیت خواست کنترل در دستش را به سمتم پرت کند اما میانه راه منصرف شد.
_ من دارم تو خونه می پوسم بعد تو به آرزو میگی نمیای؟
با تاسف سر تکان داد و آرزو صدایش را پایین آورد و گفت:
_ بابا هیچ کسی نمیفهمه،به خاله میگیم امشب میای پیش من.
با کلافگی نگاهشان کردم
_ اگه بلایی سرمون آوردند چی؟
آرزو طور خاصی نگاهم کرد و رو به آیه گفت:
_ بزنم دهنشو مورد عنایت قرار بدم؟
و بعد رو به من با حرص گفت:
_ تا نصف شب که اونجا نمیمونیم که. یه توک پا میریم یه ذره قر میدیم بعدشم میریم خونه ما.
خودم هم بدم نمی آمد کمی از فضای درس فاصله بگیرم ولی...
_ اگه حامی یا مهداد اونجا بودن چی؟اگه بفمن چی؟
آرزو با چشم های گرد شده نگاهم کرد و خشک شده نالید:
_ این چرا مزخرف میگه؟آخه اونا اونجا چی کار می کنند؟
آیه مقابلم ایستاد و با جدیت نگاهم کرد
_ اولا حامی که بچه مثبته و از صد فرسخی اینجور جا ها هم رد نمیشه،مهدادم که اینقدر کار سرش ریخته که وقت نکنه مهمونی بیاد. دوما اگه حالا یه موقع هم یکیشون ما رو دید و گفت اینجا چی کار می کنید،منم میرم میخوابونم تو دهنشون میگم خودتون اینجا چی کار می کنید. سوما دهنتو ببند بیا برو آماده شو تا منم برم سراغ روشنک راضیش کنم.
با تاسف سر تکان دادم. امان از وقتی که پای یک مهمانی وسط می آمد،آن وقت آیه،من را هم می فروخت.
قبلا هم با آرزو و آیه دور از چشم بقیه به مهمانی رفته بودم اما مشکل من،حامی بود. دلم نمی خواست چیزی را از حامی پنهان کنم. این تنها کاری بود که می توانستم به جبران تمام مهربانی های بی دریغش انجام بدهم.
این داستان ادامه دارد...
رمان گره خورده
نویسنده: آوا موسوی(آوان)
ویراستار: باران موحدیان
کانال تلگرام نویسنده👇🏻
https://t.me/roman_avann
۳.۷k
۰۵ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.