ی تک پارتیِ درخواستیی:)
روی صندلی سرد پارک نشسته بودی و دونههای زیبای برف که آروم آروم پایین میومدن و بوسهای به زمین سفید از برف میزدن، خیره شده بودی...
زمستون برات فقط حکم سرما و درد رو داشت... به خوبی اون روزی رو که توی سرمای زمستون رها شدی رو یادته... روزی که به طور واضح از کسی که قلبت میپرستیدش شنیدی که ازت متنفره...
دیگه حتی قدرت اشک ریختن هم نداشتی و فقط با یه حس خالی و دلگیر به اطراف نگاه میکردی.
ناگهان، صدای قدمهایی بر روی برف نرم به گوش رسید. اول توجهی نکردی، اما وقتی سایهای کنار صندلی افتاد، سر برگردوندی. باورنکردنی بود... جیمین بود. بعد از یک سال، دوباره جلوت ایستاده بود. با چشمای پر از تردید و ناباوری بهش خیره شدی.
جیمین با صدای آروم و پر از تردید گفت: چرا اینجایی بابونه من؟...
تو همچنان ساکت و با سردی بهش نگاه میکردی... ذهنت پر از سوال بود ... با شنیدن لقبی که سالها صدات می کرد قلبت دوباره شروع به تپیدن کرد، اما هنوز هم زخمی و ناراحت بودی... با خودت گفتی حتما باز هم میخواد من رو بازی بده...
جیمین قدمی به جلو برداشت و بهت نزدیکتر شد. چشماش پر از احساسات بود. با صدای خفه ادامه داد: از اینکه اینجایی... ناراحتم... چرا منو فراموش نکردی بابونه؟... من لیاقتت رو ندارم عروسکم... هرچند... هیچ روزی نمیگذره که بهت فکر نکنم و دلم برات تنگ نشه
لبهات لرزید، ولی هیچ کلمهای از دهنت خارج نشد... جیمین با دیدن این وضعیت به آرومی نشست و دستت رو گرفت... گرمای دستش رو روی پوستت حس کردی. این حس، یک حس آشنا و در عین حال ناآشنا بود؛ حسی که سالها بود تجربه نکرده بودی...
به چشمات زل زد : چرا زیر چشمات کبوده بابونه من ؟ ... انگار خیلی وقته نخوابیدی... همش ... تقصیر منه؟!... متاسفم بابونه... این تنها چیزیه که می تونم بگم...
دستش رو پس زدی و با عصبانیت داد زدی : متاسفم؟... فکر کردی متاسفم همه چیز رو درست میکنه جناب پارک؟
پوزخندی زدی و ادامه دادی : تو ... تو چجوری جرئت می کنی بعد از کاری که باهام کردی انقدر پرو باشی؟!
جیمین برای لحظهای سکوت کرد و بعد لب زد : میدونم که حق با توئه... نمیتونم همه چیز رو با یه عذرخواهی درست کنم...فقط خواستم حقیقت رو بدونی دخترکم...من...هیچوقت ازت متنفر نبودم...
با تعجب بهش نگاه کردی و بعد دوباره داد زدی: پس چرا اون روز گفتی که ازم متنفری؟ چرا من رو ول کردی؟
جیمین نفس عمیقی کشید و ادامه داد: بهت دروغ گفتم چون مجبور بودم. مشکلاتی داشتم که نمیخواستم تو رو درگیرشون کنم. فکر میکردم با دور شدن ازت دارم بهت کمک میکنم... ولی ... اشتباه کردم بابونه... اشتباهی که باعث شد وضعیت هردومون اینجوری بشه... تو با خودت می گفتی اگه دوستت داشته باشم ولت نمی کنم و منم با خودم فکر می کردم با رها کردنت بهت کمک می کنم و نمیذارم آسیب ببینی....ولی اتفاقا همه چیز بدتر شد... ا.تی من... نیومدم که انتظار بخشش داشته باشم... چون به هیچ وجه لیاقت عشق فرشته ای مثل تورو ندارم... فرشته ای که بعد این همه مدت هنوز فراموشم نکرده...
نزدیک تر اومد و تار مویی که روی صورتت بود رو انداخت پشت گوشت: در هرصورت،می خوام همه چیزو درست کنم الهه من... حالا که اومدم... نمیذارم آب توی دلت تکون بخوره... قول میدم... دیگه قرار نیست تکرار بشه... بدون تو... نمی تونم ا.ت... این یک سال با فکر اینکه فراموشم کردی و درگیر زندگی خودتی دووم آوردم... ولی وقتی هردو دلتنگیم... چرا تنهات بزارم؟!
وقتی دلتنگت بودم، همه چیز به نظر می اومد که رنگ و بوی خاصی از دست داده....هر چیزی که منو یاد تو مینداخت، مثل ی تیر توی قلبم بود...
حس میکردم که ی قسمت از وجودم گم شده... ذهنم به طور مداوم به خاطرات و لحظاتی که با تو داشتم بر میگشت.. حتی کوچیکترین چیزها مثل بوی خاص، ی آهنگ، یا ی منظره دلتنگیمو شدید تر می کرد...زمان برام کند میگذشت...محتوای تمام خواب ها و افکارم تو بودی بابونه! خواب های شیرینی که نمی خواستم ازشون بیدار بشم...تو هم... این حس رو داشتی نه؟... وقتی هردو انقدر از دوری هم زجر می کشیدیم... بیا ادامش ندیم... لطفا...
به چشمات زل زد و منتظر حرکتی بود و بعد لبخند زد : چشمات بابونه... چشمات گویای همه چیزه...
و بعد بوسه ی گرمی که مدت ها بود حسش نکرده بودی رو روی لبهای خشکیده ات زد...
خیلی مزخرف شد... ولی حمایت کنین دیگه...:)
منتظر نظراتتون هستم پروانه های من...
- بعدی از نامجونه✨
زمستون برات فقط حکم سرما و درد رو داشت... به خوبی اون روزی رو که توی سرمای زمستون رها شدی رو یادته... روزی که به طور واضح از کسی که قلبت میپرستیدش شنیدی که ازت متنفره...
دیگه حتی قدرت اشک ریختن هم نداشتی و فقط با یه حس خالی و دلگیر به اطراف نگاه میکردی.
ناگهان، صدای قدمهایی بر روی برف نرم به گوش رسید. اول توجهی نکردی، اما وقتی سایهای کنار صندلی افتاد، سر برگردوندی. باورنکردنی بود... جیمین بود. بعد از یک سال، دوباره جلوت ایستاده بود. با چشمای پر از تردید و ناباوری بهش خیره شدی.
جیمین با صدای آروم و پر از تردید گفت: چرا اینجایی بابونه من؟...
تو همچنان ساکت و با سردی بهش نگاه میکردی... ذهنت پر از سوال بود ... با شنیدن لقبی که سالها صدات می کرد قلبت دوباره شروع به تپیدن کرد، اما هنوز هم زخمی و ناراحت بودی... با خودت گفتی حتما باز هم میخواد من رو بازی بده...
جیمین قدمی به جلو برداشت و بهت نزدیکتر شد. چشماش پر از احساسات بود. با صدای خفه ادامه داد: از اینکه اینجایی... ناراحتم... چرا منو فراموش نکردی بابونه؟... من لیاقتت رو ندارم عروسکم... هرچند... هیچ روزی نمیگذره که بهت فکر نکنم و دلم برات تنگ نشه
لبهات لرزید، ولی هیچ کلمهای از دهنت خارج نشد... جیمین با دیدن این وضعیت به آرومی نشست و دستت رو گرفت... گرمای دستش رو روی پوستت حس کردی. این حس، یک حس آشنا و در عین حال ناآشنا بود؛ حسی که سالها بود تجربه نکرده بودی...
به چشمات زل زد : چرا زیر چشمات کبوده بابونه من ؟ ... انگار خیلی وقته نخوابیدی... همش ... تقصیر منه؟!... متاسفم بابونه... این تنها چیزیه که می تونم بگم...
دستش رو پس زدی و با عصبانیت داد زدی : متاسفم؟... فکر کردی متاسفم همه چیز رو درست میکنه جناب پارک؟
پوزخندی زدی و ادامه دادی : تو ... تو چجوری جرئت می کنی بعد از کاری که باهام کردی انقدر پرو باشی؟!
جیمین برای لحظهای سکوت کرد و بعد لب زد : میدونم که حق با توئه... نمیتونم همه چیز رو با یه عذرخواهی درست کنم...فقط خواستم حقیقت رو بدونی دخترکم...من...هیچوقت ازت متنفر نبودم...
با تعجب بهش نگاه کردی و بعد دوباره داد زدی: پس چرا اون روز گفتی که ازم متنفری؟ چرا من رو ول کردی؟
جیمین نفس عمیقی کشید و ادامه داد: بهت دروغ گفتم چون مجبور بودم. مشکلاتی داشتم که نمیخواستم تو رو درگیرشون کنم. فکر میکردم با دور شدن ازت دارم بهت کمک میکنم... ولی ... اشتباه کردم بابونه... اشتباهی که باعث شد وضعیت هردومون اینجوری بشه... تو با خودت می گفتی اگه دوستت داشته باشم ولت نمی کنم و منم با خودم فکر می کردم با رها کردنت بهت کمک می کنم و نمیذارم آسیب ببینی....ولی اتفاقا همه چیز بدتر شد... ا.تی من... نیومدم که انتظار بخشش داشته باشم... چون به هیچ وجه لیاقت عشق فرشته ای مثل تورو ندارم... فرشته ای که بعد این همه مدت هنوز فراموشم نکرده...
نزدیک تر اومد و تار مویی که روی صورتت بود رو انداخت پشت گوشت: در هرصورت،می خوام همه چیزو درست کنم الهه من... حالا که اومدم... نمیذارم آب توی دلت تکون بخوره... قول میدم... دیگه قرار نیست تکرار بشه... بدون تو... نمی تونم ا.ت... این یک سال با فکر اینکه فراموشم کردی و درگیر زندگی خودتی دووم آوردم... ولی وقتی هردو دلتنگیم... چرا تنهات بزارم؟!
وقتی دلتنگت بودم، همه چیز به نظر می اومد که رنگ و بوی خاصی از دست داده....هر چیزی که منو یاد تو مینداخت، مثل ی تیر توی قلبم بود...
حس میکردم که ی قسمت از وجودم گم شده... ذهنم به طور مداوم به خاطرات و لحظاتی که با تو داشتم بر میگشت.. حتی کوچیکترین چیزها مثل بوی خاص، ی آهنگ، یا ی منظره دلتنگیمو شدید تر می کرد...زمان برام کند میگذشت...محتوای تمام خواب ها و افکارم تو بودی بابونه! خواب های شیرینی که نمی خواستم ازشون بیدار بشم...تو هم... این حس رو داشتی نه؟... وقتی هردو انقدر از دوری هم زجر می کشیدیم... بیا ادامش ندیم... لطفا...
به چشمات زل زد و منتظر حرکتی بود و بعد لبخند زد : چشمات بابونه... چشمات گویای همه چیزه...
و بعد بوسه ی گرمی که مدت ها بود حسش نکرده بودی رو روی لبهای خشکیده ات زد...
خیلی مزخرف شد... ولی حمایت کنین دیگه...:)
منتظر نظراتتون هستم پروانه های من...
- بعدی از نامجونه✨
- ۲۰.۳k
- ۰۳ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط