^تک پارتی از نامی^
شب تیره و تاریکی بود... مثل همیشه از اون مهمونیهای مزخرفی بود که باید شرکت میکردی. با چشمای نافذ و نگاهی جدی وسط مهمونی نشسته بودی و سعی می کردی این وضعیت نفرت انگیز رو تحمل کنی...
نامجون که همیشه با لبخندی مرموز و نگاه خشمآلود بهت خیره می شد، این بار هم در گوشهای دور ایستاده بود...در ظاهر، همچنان تظاهر میکرد که ازت متنفره و هیچکس به راحتی نمیتونست نیت واقعیاش رو بفهمه...با خودت زیرلب ناسزایی بهش گفتی...
مهمونی با صدای موزیک و گفتوگوهای پنهان ادامه داشت... یکی از مردای جمع، که مشخص بود از اون عوضی های منحرفه، بهت نزدیک شد و شروع به گفتگو کرد... توهم از روی ادب سعی کردی جوابش رو بدی... اما نگاه نامجون از دور به وضوح نشون میداد که از این وضعیت خوشش نمیاد... اون شدت تلاش میکرد تا احساساتش رو کنترل کنه...
نامجون که همیشه با آرامش و کنترل وارد مهمانیها میشد، این بار وضعیت کاملاً متفاوتی داشت... چهرهاش به تدریج تغییر کرد، سرخی خفیفی که به سرعت تبدیل به رنگ بنفش میشد، نشونه ای از تلاطم درونیش بود. چشمهاش باریکتر شدند، مثل دو خط آتش که آماده انفجار بود.. دستهایش محکم فشرده شده و به دقت به هر حرکت اون مرد توجه داشت.
همچنان که به صورت ناخودآگاه دندون هاش رو محکم به هم فشرده بود، لبهاش به حالت نیمهباز قرار گرفتن، انگار که میخواست چیزی بگه ولی خودش رو کنترل میکرد. هر چند ثانیه یک بار، نگاهش به چشمان ا.ت میافتاد و سپس با نگاهی تیز به سمت مرد بازمیگشت.
نفسهاش عمیق و تند شده بودند، انگار که در تلاش بود خشمش رو مهار کنه. گرهای که بین ابروهایش پدیدار شده بود، نشان از تمرکزش روی وضعیت داشت. قلبش به شدت میتپید و این اضطراب در چشمانش به وضوح پیدا بود...
در یک لحظه، نامجون نتونست دیگه تحمل کنه و به سرعت به جلوی صحن رفت... با صدای بلندی که همه رو به سکوت وادار کرد، گفت: توجه همه رو به خودم جلب میکنم... خانم جانگ ا.ت، کسی که شجاعت و هوشش رو همه میدونن... زیباترین دختر این جمع...اوه نه! بهتره بگم زیباترین دختر کل جهان...از این لحظه به بعد فقط مال منه! مال کیم نامجون... فهمیدین؟ هرکسی که بخواد بهش نزدیک بشه، باید با من طرف بشه... فکر کنم بفهمین طرف شدن با کیم نامجون یعنی چی!
سکوت عمیقی در سالن حاکم شد و همه بهتزده به ا.ت و نامجون نگاه کردن... مردی که به تو نزدیک شده بود به آرومی از کنارت بلند شد و ازت دور شد... تو با چشمانی پر از شک و عصبانیت، به سمت نامجون رفتی: احمق! داری چیکار می کنی؟
نامجون با لبخندی تلخ گفت: "احمق؟... خب شاید... خودت باعث احمق شدنم شدی... آه... جانگ ا.ت... می دونم ازم متنفری!
ولی... در هرصورت از اونجایی که باعث شدی کیم نامجون تبدیل به ی احمقِ رقت انگیز بشه... پس تا آخرش قراره پای این کارت به ایستی!
عزیز کرده من، نمیدونم از کجا شروع کنم. شاید از همون اول که دیدمت، سعی کردم به خودم بقبولونم که ازت متنفرم. به خودم گفتم که نمیتونم کسی مثل تو رو در زندگیم بپذیرم.. ولی حقیقت اینه که از همون لحظهی اول، قلبم شروع به تپیدن برای تو کرد و نمیخواستم این رو بپذیرم.
چشات، هر باری که بهشون نگاه میکردم، مثل آینهای بود که تموم احساساتم رو منعکس میکرد. تلاش میکردم تا این احساسات رو نادیده بگیرم و خودم رو متقاعد کنم که ازت متنفرم...ولی هر باری که لبخندت رو میدیدم، نمیتونستم ازت دور بمونم.
حقیقت اینه که من از همون اول عاشقت شدم، ولی از ترس و غرورم این احساس رو پنهان کردم. هر باری که با هم حرف میزدیم، بیشتر و بیشتر متوجه میشدم که چقدر برام مهمی. مهربونی و محبتت مثل آبی بود که روی آتش خشم و نفرت من میریخت و اونو خاموش میکرد...
عاشق شدم، بیشتر از اون چیزی که فکر میکردم ممکن باشه. عشقی که به تو دارم، هر روز قویتر میشه و دیگه نمیتونم این احساس رو پنهان کنم. شاید اولش سعی کردم ازت دور بمونم و تظاهر کنم که ازت متنفرم، ولی حالا میدونم که این فقط یه نقاب بود برای پنهون کردن عشقی که در قلبم ریشه داره...
تو تنها کسی هستی می تونه این قلب سرد و بی رحم رو به تپش بیاره... تنها تو... ملکه من!
لب هاش با ملایمت و تردید زیاد... نزدیکت شد... دستش رو دور کمرت حلقه کرد وبدون توجه به جمعیتی که با تعجب نگاهتون می کردن، بوسیدت...بوسه ای نرم که برای اولین بار باعث شد احساس توهم... یچیزی مثل تبدیل نفرت به... عشق بشه!
حال می کنین انقد زود گذاشتممم؟!
ولی از شما هم توقع دارما...
حمایت کنیننن و نظراتتون رو بگین:)))
بوسسس
نامجون که همیشه با لبخندی مرموز و نگاه خشمآلود بهت خیره می شد، این بار هم در گوشهای دور ایستاده بود...در ظاهر، همچنان تظاهر میکرد که ازت متنفره و هیچکس به راحتی نمیتونست نیت واقعیاش رو بفهمه...با خودت زیرلب ناسزایی بهش گفتی...
مهمونی با صدای موزیک و گفتوگوهای پنهان ادامه داشت... یکی از مردای جمع، که مشخص بود از اون عوضی های منحرفه، بهت نزدیک شد و شروع به گفتگو کرد... توهم از روی ادب سعی کردی جوابش رو بدی... اما نگاه نامجون از دور به وضوح نشون میداد که از این وضعیت خوشش نمیاد... اون شدت تلاش میکرد تا احساساتش رو کنترل کنه...
نامجون که همیشه با آرامش و کنترل وارد مهمانیها میشد، این بار وضعیت کاملاً متفاوتی داشت... چهرهاش به تدریج تغییر کرد، سرخی خفیفی که به سرعت تبدیل به رنگ بنفش میشد، نشونه ای از تلاطم درونیش بود. چشمهاش باریکتر شدند، مثل دو خط آتش که آماده انفجار بود.. دستهایش محکم فشرده شده و به دقت به هر حرکت اون مرد توجه داشت.
همچنان که به صورت ناخودآگاه دندون هاش رو محکم به هم فشرده بود، لبهاش به حالت نیمهباز قرار گرفتن، انگار که میخواست چیزی بگه ولی خودش رو کنترل میکرد. هر چند ثانیه یک بار، نگاهش به چشمان ا.ت میافتاد و سپس با نگاهی تیز به سمت مرد بازمیگشت.
نفسهاش عمیق و تند شده بودند، انگار که در تلاش بود خشمش رو مهار کنه. گرهای که بین ابروهایش پدیدار شده بود، نشان از تمرکزش روی وضعیت داشت. قلبش به شدت میتپید و این اضطراب در چشمانش به وضوح پیدا بود...
در یک لحظه، نامجون نتونست دیگه تحمل کنه و به سرعت به جلوی صحن رفت... با صدای بلندی که همه رو به سکوت وادار کرد، گفت: توجه همه رو به خودم جلب میکنم... خانم جانگ ا.ت، کسی که شجاعت و هوشش رو همه میدونن... زیباترین دختر این جمع...اوه نه! بهتره بگم زیباترین دختر کل جهان...از این لحظه به بعد فقط مال منه! مال کیم نامجون... فهمیدین؟ هرکسی که بخواد بهش نزدیک بشه، باید با من طرف بشه... فکر کنم بفهمین طرف شدن با کیم نامجون یعنی چی!
سکوت عمیقی در سالن حاکم شد و همه بهتزده به ا.ت و نامجون نگاه کردن... مردی که به تو نزدیک شده بود به آرومی از کنارت بلند شد و ازت دور شد... تو با چشمانی پر از شک و عصبانیت، به سمت نامجون رفتی: احمق! داری چیکار می کنی؟
نامجون با لبخندی تلخ گفت: "احمق؟... خب شاید... خودت باعث احمق شدنم شدی... آه... جانگ ا.ت... می دونم ازم متنفری!
ولی... در هرصورت از اونجایی که باعث شدی کیم نامجون تبدیل به ی احمقِ رقت انگیز بشه... پس تا آخرش قراره پای این کارت به ایستی!
عزیز کرده من، نمیدونم از کجا شروع کنم. شاید از همون اول که دیدمت، سعی کردم به خودم بقبولونم که ازت متنفرم. به خودم گفتم که نمیتونم کسی مثل تو رو در زندگیم بپذیرم.. ولی حقیقت اینه که از همون لحظهی اول، قلبم شروع به تپیدن برای تو کرد و نمیخواستم این رو بپذیرم.
چشات، هر باری که بهشون نگاه میکردم، مثل آینهای بود که تموم احساساتم رو منعکس میکرد. تلاش میکردم تا این احساسات رو نادیده بگیرم و خودم رو متقاعد کنم که ازت متنفرم...ولی هر باری که لبخندت رو میدیدم، نمیتونستم ازت دور بمونم.
حقیقت اینه که من از همون اول عاشقت شدم، ولی از ترس و غرورم این احساس رو پنهان کردم. هر باری که با هم حرف میزدیم، بیشتر و بیشتر متوجه میشدم که چقدر برام مهمی. مهربونی و محبتت مثل آبی بود که روی آتش خشم و نفرت من میریخت و اونو خاموش میکرد...
عاشق شدم، بیشتر از اون چیزی که فکر میکردم ممکن باشه. عشقی که به تو دارم، هر روز قویتر میشه و دیگه نمیتونم این احساس رو پنهان کنم. شاید اولش سعی کردم ازت دور بمونم و تظاهر کنم که ازت متنفرم، ولی حالا میدونم که این فقط یه نقاب بود برای پنهون کردن عشقی که در قلبم ریشه داره...
تو تنها کسی هستی می تونه این قلب سرد و بی رحم رو به تپش بیاره... تنها تو... ملکه من!
لب هاش با ملایمت و تردید زیاد... نزدیکت شد... دستش رو دور کمرت حلقه کرد وبدون توجه به جمعیتی که با تعجب نگاهتون می کردن، بوسیدت...بوسه ای نرم که برای اولین بار باعث شد احساس توهم... یچیزی مثل تبدیل نفرت به... عشق بشه!
حال می کنین انقد زود گذاشتممم؟!
ولی از شما هم توقع دارما...
حمایت کنیننن و نظراتتون رو بگین:)))
بوسسس
- ۱۶.۷k
- ۰۴ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط