part4
#part4
#چشمای_تو
رها :
محراب دستمو کشید و گفت :کجا. ولش کن بیا ادامه بدیم و عشق و حال کنیم . میخواست ادامه بده که با سیلی که من بهش زدم دیگه حرفی نزد. منم با دو رفتم بیرون میخواستم به رایا برسم براش توضیح بدم که من فکر میکردم اون رایاست منم برا همین همراهیش کردم خدایا ازت خواهش میکنم کمک کن خودت میدونی که چقدر دوسش دارم به موقش حساب اون عوضی رو میرسم فقط خواهش میکنم رایا رو بهم برگردون. رفتم بیرون در نبود رفتم جلو تر که ببینم اونجا هست یا نه که یهو نفمیدم چیشد!......
رایا: صبح با صدای پیامکی که به گوشیم اومد رفتم سمت گوشی . نوشته بود: امشب ساعت هشت این لوکیشن باش . درباره رهاته. اسم رها که اومد داغ کردم و تصمیم گرفتم. برم . .... ساعت هفت شد . فاصله من با لوکیشن زیاد بود . اماده شدم که زود برم. تو ترافیک موندم و یاعت هشت و پنج شیش دقیقه بود رسیدم لوکیشن . وقتی رفتم داخل با صحنه روبروم پاهام خشک شد نه این رها عشق من نبود . یکی دیگه داشت لب رها رو میبوسید اونم همراهش میکرد. تا منو دید شک شد یه چند تا حرف با داد به اون پسره زد وای من هیچکدوم رو نمیشنیدم انگار کر شده باشم. اومد سمتم :تا میخواست حرف بزنه گفتم خفه شو و از اونجا زدم بیرون. رفتم سوار ماشین شدم و با سرعت بی مقصد تو خیابونا میرفتم و بغض کرده بودم ولی غرور نمیزاشت گریه کنم...
#چشمای_تو
رها :
محراب دستمو کشید و گفت :کجا. ولش کن بیا ادامه بدیم و عشق و حال کنیم . میخواست ادامه بده که با سیلی که من بهش زدم دیگه حرفی نزد. منم با دو رفتم بیرون میخواستم به رایا برسم براش توضیح بدم که من فکر میکردم اون رایاست منم برا همین همراهیش کردم خدایا ازت خواهش میکنم کمک کن خودت میدونی که چقدر دوسش دارم به موقش حساب اون عوضی رو میرسم فقط خواهش میکنم رایا رو بهم برگردون. رفتم بیرون در نبود رفتم جلو تر که ببینم اونجا هست یا نه که یهو نفمیدم چیشد!......
رایا: صبح با صدای پیامکی که به گوشیم اومد رفتم سمت گوشی . نوشته بود: امشب ساعت هشت این لوکیشن باش . درباره رهاته. اسم رها که اومد داغ کردم و تصمیم گرفتم. برم . .... ساعت هفت شد . فاصله من با لوکیشن زیاد بود . اماده شدم که زود برم. تو ترافیک موندم و یاعت هشت و پنج شیش دقیقه بود رسیدم لوکیشن . وقتی رفتم داخل با صحنه روبروم پاهام خشک شد نه این رها عشق من نبود . یکی دیگه داشت لب رها رو میبوسید اونم همراهش میکرد. تا منو دید شک شد یه چند تا حرف با داد به اون پسره زد وای من هیچکدوم رو نمیشنیدم انگار کر شده باشم. اومد سمتم :تا میخواست حرف بزنه گفتم خفه شو و از اونجا زدم بیرون. رفتم سوار ماشین شدم و با سرعت بی مقصد تو خیابونا میرفتم و بغض کرده بودم ولی غرور نمیزاشت گریه کنم...
۷.۶k
۲۷ خرداد ۱۴۰۰