عشق (پارت ۶۵)
//ویو جیمین//
اسلحه در میارم
جیمین: تا الان هی گفتم جای مادرمو داری، احترامت واجبه.... دیدم نمیشه...... دست منه خوبم دست منه.....اون بلیطم کنسل کن خودم ده برابرشو میدم بهت حالام در اتاقو باز کن بچه دق کرد
بابا: یا تفنگو میاری پایین یا من میدونم با تو
جیمین: اینقد تو رو دادی به این زنه ، پدر من، من مینجی رو دوست دارم، مینجی مال منه، چرا نفهمین؟ * تهش عربده *
بابا: صداتو واسه من بلند نکن مادره نگران بچشه حق داره یکم منطق داستت باش نمیخواد بچش آسیب ببینه میخواد مینجی درامان باشه
جیمین: مگه من این بلا رو سرش آوردم؟ *داد* شمام با این نگرانیتون شورشو در آوردین. وقتی پای عشقم درمیونه منطقی برام نمیمونه *داد* مگه نمیگم در اتاقو باز کن بچه تلف شددددد * دادددد*
بابا درو باز میکنه
بابا: نگران اینه که دشمنات از مینجی برای ضربه زدن به تو استفاده کنن
جیمین: نمیخوام......نه نگران من باشین نه مینجی
میرم پیش مینجی و بقلش میکنم سرشو میچسبونم به سینم
جیمین: هیشششششش آروم باش عشقم
محکم بقلم میکنه
مینجی: ولم نکننننن *گریه*
جیمین: من خیلی غلط کنم، که بخوام ولت کنم..... فدای اشکات بشم گریه نکن قربونت بشم
بابا: وقتی اروم شدین حرف میزنیم
جیمین: وای بابا چقد آرومی.....چقد خونسردی......کاش یکم به تو میرفتم.....اینقد حرص خوردم پیر شدمممم *بلند*
مینجی: *بین گریه میخنده*
از اینکه خندید خوشحال میشم و تک خنده ای میکنم
بابا از اتاق میره
مینجی: من بدون تو میمیرم
جیمین: منم
سرشو میبوسم بعد باهاش یه بوسه طولانی رو شرو میکنم
بابا میاد اتاق
بابا: اهم
از هم جدا میشیم بابامو نگا میکنم مینجی هم محکم بغلم کردم
با مهربونی نگامون میکنه
بابا: بیا، میگم همو دوس دارن بیخیال شو همینه*رو به مامان*
مامان: دخترم
جواب نمیده
مامان: مینجی معذرت میخوام من نگرانتم نمیخوام آسیب ببینی من فقط تو و مینسوکو دارم نمیخوام از دستتون بدم تو مادر نشدی حرفمو بفهمی من تورو بیشتر از هرکسی دوست دارم
یاد مامانم که خدا رحمت کنه میفتم بغضم میگیره ولی نشون نمیدم
مینجی: من جیمینو دوست دارم نمیخوام ازش جدا شم من عاشقشم و اون همیشه مراقبمه حتی بخاطر من جونشو به خطر انداخت
قلبم اکلیلی میشه
مامان: باشه باهاش بمون اصن باهاش ازدواج کن ولی موقعی که مادر شدی میگی خدا مادرمو رحمت کنه راست مگفت حس مادرانه یه چیز دیگس
جیمین: خدانکنه * با بغض و سرش پایین* ( فوت مامان مینجیو میگه)
گریش شدت میگیره
مینجی: اینجوری نگو مامان خودت میدونی چقدر دوست دارم
ازم جدا میشم و مامانو بغل میکنه اونم سرشو ناز میکنه
با بغض کم و لبخند تلخ، نگاشون میکنم
بابا میاد پیشم میشینه
بابا: جیمین؟ *نگران *
جیمین: هوم ؟
بابا: خوبی ؟ *نگران*
با سر تایید میکنم و پا میشم قطره اشک رو گونمه با دستم پاک میکنم و میرم حیاط رو تاب میشینم و آروم و قطره قطره اشکام میریزن
~°•☆°•~°•☆°•~°•☆°•~°•☆°•~°•☆°•~°•☆°•~°•☆°•
#رمان
#فیک
#بی_تی_اس
#تهیونگ
#وی
#جیمین
#ویمین
#فیک_تهیونگ
#فیک_جیمین
#فیک_ویمین
#bts
#BTS
#Teahyung
#teahyung
#Jimin
#jimin
#vmin
اسلحه در میارم
جیمین: تا الان هی گفتم جای مادرمو داری، احترامت واجبه.... دیدم نمیشه...... دست منه خوبم دست منه.....اون بلیطم کنسل کن خودم ده برابرشو میدم بهت حالام در اتاقو باز کن بچه دق کرد
بابا: یا تفنگو میاری پایین یا من میدونم با تو
جیمین: اینقد تو رو دادی به این زنه ، پدر من، من مینجی رو دوست دارم، مینجی مال منه، چرا نفهمین؟ * تهش عربده *
بابا: صداتو واسه من بلند نکن مادره نگران بچشه حق داره یکم منطق داستت باش نمیخواد بچش آسیب ببینه میخواد مینجی درامان باشه
جیمین: مگه من این بلا رو سرش آوردم؟ *داد* شمام با این نگرانیتون شورشو در آوردین. وقتی پای عشقم درمیونه منطقی برام نمیمونه *داد* مگه نمیگم در اتاقو باز کن بچه تلف شددددد * دادددد*
بابا درو باز میکنه
بابا: نگران اینه که دشمنات از مینجی برای ضربه زدن به تو استفاده کنن
جیمین: نمیخوام......نه نگران من باشین نه مینجی
میرم پیش مینجی و بقلش میکنم سرشو میچسبونم به سینم
جیمین: هیشششششش آروم باش عشقم
محکم بقلم میکنه
مینجی: ولم نکننننن *گریه*
جیمین: من خیلی غلط کنم، که بخوام ولت کنم..... فدای اشکات بشم گریه نکن قربونت بشم
بابا: وقتی اروم شدین حرف میزنیم
جیمین: وای بابا چقد آرومی.....چقد خونسردی......کاش یکم به تو میرفتم.....اینقد حرص خوردم پیر شدمممم *بلند*
مینجی: *بین گریه میخنده*
از اینکه خندید خوشحال میشم و تک خنده ای میکنم
بابا از اتاق میره
مینجی: من بدون تو میمیرم
جیمین: منم
سرشو میبوسم بعد باهاش یه بوسه طولانی رو شرو میکنم
بابا میاد اتاق
بابا: اهم
از هم جدا میشیم بابامو نگا میکنم مینجی هم محکم بغلم کردم
با مهربونی نگامون میکنه
بابا: بیا، میگم همو دوس دارن بیخیال شو همینه*رو به مامان*
مامان: دخترم
جواب نمیده
مامان: مینجی معذرت میخوام من نگرانتم نمیخوام آسیب ببینی من فقط تو و مینسوکو دارم نمیخوام از دستتون بدم تو مادر نشدی حرفمو بفهمی من تورو بیشتر از هرکسی دوست دارم
یاد مامانم که خدا رحمت کنه میفتم بغضم میگیره ولی نشون نمیدم
مینجی: من جیمینو دوست دارم نمیخوام ازش جدا شم من عاشقشم و اون همیشه مراقبمه حتی بخاطر من جونشو به خطر انداخت
قلبم اکلیلی میشه
مامان: باشه باهاش بمون اصن باهاش ازدواج کن ولی موقعی که مادر شدی میگی خدا مادرمو رحمت کنه راست مگفت حس مادرانه یه چیز دیگس
جیمین: خدانکنه * با بغض و سرش پایین* ( فوت مامان مینجیو میگه)
گریش شدت میگیره
مینجی: اینجوری نگو مامان خودت میدونی چقدر دوست دارم
ازم جدا میشم و مامانو بغل میکنه اونم سرشو ناز میکنه
با بغض کم و لبخند تلخ، نگاشون میکنم
بابا میاد پیشم میشینه
بابا: جیمین؟ *نگران *
جیمین: هوم ؟
بابا: خوبی ؟ *نگران*
با سر تایید میکنم و پا میشم قطره اشک رو گونمه با دستم پاک میکنم و میرم حیاط رو تاب میشینم و آروم و قطره قطره اشکام میریزن
~°•☆°•~°•☆°•~°•☆°•~°•☆°•~°•☆°•~°•☆°•~°•☆°•
#رمان
#فیک
#بی_تی_اس
#تهیونگ
#وی
#جیمین
#ویمین
#فیک_تهیونگ
#فیک_جیمین
#فیک_ویمین
#bts
#BTS
#Teahyung
#teahyung
#Jimin
#jimin
#vmin
- ۵.۹k
- ۲۴ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط