ته بعد از اون بوسهی آروم لبخند زد یه لبخند واقعی از ا
ته بعد از اون بوسهی آروم، لبخند زد. یه لبخند واقعی، از اون لبخندهایی که ته خیلی وقت بود نزده بود.
ات هنوز توی حال خودش بود، یه جور حس گرما توی دلش پیچیده بود. انگار اون سرما و ترسهایی که تا چند وقت پیش توی قلبش بود، حالا داشت آب میشد.
ته نشست روی شنهای ساحل، دستشو به سمت ات دراز کرد و گفت:
«بشین کنارم، خورشید داره غروب میکنه، ولی تو طلوع دنیای منی.»
ات اول یه لبخند کوچیک زد، بعد با خجالت نشست کنار ته.
ته آروم ادامه داد:
«میدونی، همیشه فکر میکردم اگه یه روز عاشق شم، باید شبیه فیلمها باشه. اما کنار تو، هیچ فیلمی به پای واقعیت نمیرسه.»
ات لبخندش پررنگتر شد. سرشو روی شونهی ته گذاشت. صداش آروم بود، اما پر از حس:
«من هیچوقت فکر نمیکردم کسی بتونه اینقدر بهم حس آرامش بده. ته، کنار تو انگار میتونم دوباره خودمو پیدا کنم.»
صدای موجها، بوی نمک دریا، نسیم خنک غروب و دوتا دل که با هم یکی شده بودن... همه چیز جادویی بود.
ته دست ات رو گرفت، دستش گرم و محکم بود. نگاهش کرد و گفت:
«تو لایق بهترین عشقی. و من میخوام هر روز، هر لحظه کنارت باشم. بخندیم، گریه کنیم، با هم آهنگ بخونیم، یا حتی فقط سکوت کنیم. فقط کنار تو.»
ات چشماشو بست، یه نفس عمیق کشید و گفت:
«ته... منم میخوام کنارت بمونم. حتی اگه همهچی سخت بشه، حتی اگه روزای بدی هم بیاد، تو برام یه امیدی. یه دلیل برای ادامه دادن.»
اون شب، تا هوا تاریک شد، کنار دریا موندن. هیچ چیزی نگفتن، فقط کنار هم نشستن، دست توی دست.
شاید هیچکس ندونه اون دو نفر توی ساحل کی بودن، ولی اونها حالا همدیگه رو پیدا کرده بودن. و اون عشق آروم، همون چیزی بود که ات بیشتر از هر چیزی توی دنیا بهش نیاز داشت.
و ته؟ ته از اون لحظه به بعد، دیگه نمیخواست لحظهای از ات جدا بشه.
ات هنوز توی حال خودش بود، یه جور حس گرما توی دلش پیچیده بود. انگار اون سرما و ترسهایی که تا چند وقت پیش توی قلبش بود، حالا داشت آب میشد.
ته نشست روی شنهای ساحل، دستشو به سمت ات دراز کرد و گفت:
«بشین کنارم، خورشید داره غروب میکنه، ولی تو طلوع دنیای منی.»
ات اول یه لبخند کوچیک زد، بعد با خجالت نشست کنار ته.
ته آروم ادامه داد:
«میدونی، همیشه فکر میکردم اگه یه روز عاشق شم، باید شبیه فیلمها باشه. اما کنار تو، هیچ فیلمی به پای واقعیت نمیرسه.»
ات لبخندش پررنگتر شد. سرشو روی شونهی ته گذاشت. صداش آروم بود، اما پر از حس:
«من هیچوقت فکر نمیکردم کسی بتونه اینقدر بهم حس آرامش بده. ته، کنار تو انگار میتونم دوباره خودمو پیدا کنم.»
صدای موجها، بوی نمک دریا، نسیم خنک غروب و دوتا دل که با هم یکی شده بودن... همه چیز جادویی بود.
ته دست ات رو گرفت، دستش گرم و محکم بود. نگاهش کرد و گفت:
«تو لایق بهترین عشقی. و من میخوام هر روز، هر لحظه کنارت باشم. بخندیم، گریه کنیم، با هم آهنگ بخونیم، یا حتی فقط سکوت کنیم. فقط کنار تو.»
ات چشماشو بست، یه نفس عمیق کشید و گفت:
«ته... منم میخوام کنارت بمونم. حتی اگه همهچی سخت بشه، حتی اگه روزای بدی هم بیاد، تو برام یه امیدی. یه دلیل برای ادامه دادن.»
اون شب، تا هوا تاریک شد، کنار دریا موندن. هیچ چیزی نگفتن، فقط کنار هم نشستن، دست توی دست.
شاید هیچکس ندونه اون دو نفر توی ساحل کی بودن، ولی اونها حالا همدیگه رو پیدا کرده بودن. و اون عشق آروم، همون چیزی بود که ات بیشتر از هر چیزی توی دنیا بهش نیاز داشت.
و ته؟ ته از اون لحظه به بعد، دیگه نمیخواست لحظهای از ات جدا بشه.
- ۴.۹k
- ۳۰ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط