part
part 4
ات
وقتی رسیدم عمارت دیگه شب شده بود
با دیدنه عمارت پدرم واقعا فهمیدم چقد دلتنگ بودم
دلتنگ مادرم و پدرم همینجوری غرقه افکارم بودم
که با حرف یونها از افکارم اومدم بیرون
یونها : ات (با صدایه بلند )
وقتی یونها صدان زد بهش نگاه کردم زود اومد سمتم و منم رفتم سمتش تا روبه رویه یونها از دور دستاشو باز کرد وقتی روبه روی شدیم و بغل کردیم
ات : یونهایی دلم برات تنگ (با خنده)
یونها: منم دلم واست تنگ شده بود بیا بریم حتما مامان بابات منتظرن
ات: با یونها وارد عمارت شدیم مادرم با دیدنمون اومد سمتمون وقتی که نگام کرد اشک توی چشماش جم شد
منم بغلش کردم
م/ات:دوخترم خیلی دلم واست تنگ شده بود مگه بهت نگفته بودم که زود به زود بیا دیدنمون
ات: معذرت میخوام مامان این ترم درسام یکم سخت بود واسه همین نتونستم بیام بابا کجاست اومیدوار که خونه باشه آخه خیلی دلم واستون تنگ شده بود
م/ات: آره دوخترم خونست توی سالون و منتظر توی
یونها دوختر بیا چرا اونجا واستادی
یونها: نه خاله من باید برم بعدن دوباره میام به ات سر میزنم ات من رفتم بعدن دوباره میام باید همه چیزو واسم تعریف کنی که چیکارا کردی اونجا
(چشمک زدن به ات)
ات: یونها رفت منم با مامانم رفتم سالون وقتی بابام منو دیدی بلند شد منم رفتم بغلش کردم و بهش سلام کردم
ب/ات: سلام دوختر عزیزم من چطوره دلش واسه بابایی
تنگ شده بود
ات: آره بابا خیلی دلم واستون تنگ شده بود ولی چرا وسط ترم گفتین با عجله بیام من فکر کردم واسه شما یا
ماما اتفاقی افتاده
م/ات:نه دوخترم ما خوبیم ولی پدرت واسه یه چیزه دیگه گفت که بیا آقا میشه بگین که چرا گفتین که بیاد
( با کلافگی)
ات:وقتی مامانم به بابام گفت بهم بگه که چرا گفتن با عجله بیام حالت چهره مامان بابام عرض شده منم خیلی نگران شدم
ات:بگین دیگه(با نگرانی)
ب/ات: تو خاندان کیم رو یادته (با کلافگی)
ات: آره خاندانی بزرگ این روستا هستن
ب/ات: دوخترم اونا خواستن تو با پسرشون ازدواج کنی چون خانواده ما رو مناسب خودشون میدونن
ات: با بغض که گلومو چنگ میزد به مامان و بابام نگاه کردم میخواستم بگم که نمیخوام ازدواج کنم میخوام درسمو ادامه بدم اما وقتی به چهره مامان و بابام نگاه کردم که چقدر کلافگی و نگران هستن نظرم عوض شد و گفتم
ات:باشه هرچی شما بگید من خیلی دوستون دارم شما برزگ ترم هستین
هتمن صلاح منو میخواهید (با بغض ناراحتی)
م/ات: دوخترم ناراحت نباش مطمئن که خوشبخت میشی اونا خانواده خوبی هستن
ادامه دارد >>>>>>>
ات
وقتی رسیدم عمارت دیگه شب شده بود
با دیدنه عمارت پدرم واقعا فهمیدم چقد دلتنگ بودم
دلتنگ مادرم و پدرم همینجوری غرقه افکارم بودم
که با حرف یونها از افکارم اومدم بیرون
یونها : ات (با صدایه بلند )
وقتی یونها صدان زد بهش نگاه کردم زود اومد سمتم و منم رفتم سمتش تا روبه رویه یونها از دور دستاشو باز کرد وقتی روبه روی شدیم و بغل کردیم
ات : یونهایی دلم برات تنگ (با خنده)
یونها: منم دلم واست تنگ شده بود بیا بریم حتما مامان بابات منتظرن
ات: با یونها وارد عمارت شدیم مادرم با دیدنمون اومد سمتمون وقتی که نگام کرد اشک توی چشماش جم شد
منم بغلش کردم
م/ات:دوخترم خیلی دلم واست تنگ شده بود مگه بهت نگفته بودم که زود به زود بیا دیدنمون
ات: معذرت میخوام مامان این ترم درسام یکم سخت بود واسه همین نتونستم بیام بابا کجاست اومیدوار که خونه باشه آخه خیلی دلم واستون تنگ شده بود
م/ات: آره دوخترم خونست توی سالون و منتظر توی
یونها دوختر بیا چرا اونجا واستادی
یونها: نه خاله من باید برم بعدن دوباره میام به ات سر میزنم ات من رفتم بعدن دوباره میام باید همه چیزو واسم تعریف کنی که چیکارا کردی اونجا
(چشمک زدن به ات)
ات: یونها رفت منم با مامانم رفتم سالون وقتی بابام منو دیدی بلند شد منم رفتم بغلش کردم و بهش سلام کردم
ب/ات: سلام دوختر عزیزم من چطوره دلش واسه بابایی
تنگ شده بود
ات: آره بابا خیلی دلم واستون تنگ شده بود ولی چرا وسط ترم گفتین با عجله بیام من فکر کردم واسه شما یا
ماما اتفاقی افتاده
م/ات:نه دوخترم ما خوبیم ولی پدرت واسه یه چیزه دیگه گفت که بیا آقا میشه بگین که چرا گفتین که بیاد
( با کلافگی)
ات:وقتی مامانم به بابام گفت بهم بگه که چرا گفتن با عجله بیام حالت چهره مامان بابام عرض شده منم خیلی نگران شدم
ات:بگین دیگه(با نگرانی)
ب/ات: تو خاندان کیم رو یادته (با کلافگی)
ات: آره خاندانی بزرگ این روستا هستن
ب/ات: دوخترم اونا خواستن تو با پسرشون ازدواج کنی چون خانواده ما رو مناسب خودشون میدونن
ات: با بغض که گلومو چنگ میزد به مامان و بابام نگاه کردم میخواستم بگم که نمیخوام ازدواج کنم میخوام درسمو ادامه بدم اما وقتی به چهره مامان و بابام نگاه کردم که چقدر کلافگی و نگران هستن نظرم عوض شد و گفتم
ات:باشه هرچی شما بگید من خیلی دوستون دارم شما برزگ ترم هستین
هتمن صلاح منو میخواهید (با بغض ناراحتی)
م/ات: دوخترم ناراحت نباش مطمئن که خوشبخت میشی اونا خانواده خوبی هستن
ادامه دارد >>>>>>>
- ۸.۱k
- ۱۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط