part 6
part 6
تهیونگ
وقتی با پدرم حرف زدن بعد رفتم توی سالون بیشه بقیه همه نشسته بودن و منتظر به من نگاه میکردن که پدرم اومد و گفت که با آقای لی قرار گذاشته فردا شب برای شام بریم خونشون برای این که با دخترشون آشنا بشم و در مورد ازدواج ما حرف بزنن وقتی حرف های پدرم تموم شد چون دیر وقت بود همه رفتن توی اوتاقاشون من غرق در افکارم بودم که با صدای جیمین از افکارم اومدم بیرون
جیمین: ناراحت نباش داداش مطمئن که خوشبخت میشی آخه شنیدم دوختر خاندان لی خیلی خوشکله از کجا میدونی شاید ازش خوشت اومد
تازه میدونی پدر میخواست منم ازدواج کنم اما مادر مخالفت کرده و گفته که اول باید تو ازدواج کنی
تهیونگ: نمیدونم چطور میتونم با کسی که اصلا نمیشناسم ازدواج کنم
اما چون پدر خواسته نمیتونم چيزي بگم درمورد ازدواجت اگهمیخواهی من به مادر حرف میزنم
جیمین: نه نمیخواد شوخی کردم من دیگه میرم بخوابم شب بخير
تهیونگ:باشه شب بخیر
[[[[[[[[[[[[[[[[[[[[[[[[[[[[[[[[[[[[[[
ات
صبح با صدای مادر از خواب بیدار شدم بلند شدم دوش گرفتم و رفتم پایین مامان بابام نشته بودن و منتظر من بودن که بریم صبحانه بخوریم رفتیم سره میز نشستیم که بابامگفت
ب/ات: ات دوخترم خانواده کیم امشب قرار برای دیدن تو بیان اينجا
من بخاطر این که تنها نباشی به عمت و دوخترش گفتم که بیان
ات: نه نمیخوام که عمه با اون دوختر نچسپش بیان من به یونها میگم که بیاد من دیگه سیر شدم با اجازتون میرم توی اوتاقم
م/ات: باشه دوخترم اما یادت باشه که خانواده کیم ساعت ۷ میاد تا اون موقع آماده شو
ات
فقد با یه باشه کوتاهی جواب مامانمو دادم رفتم توی اوتاقم خودمو پرت کردم روی تخت و به آینده ای نامعلوم فکر میکردم که زندگیم قراره چطور بشه دارم با آدمی که اصلا نمیشناسمش حتا اسمشم نمیدونم ازدواج کنم بدتر این که از اون خانوادست غرقه افکارم بودم که با صدای در زدن یکی از افکارم اومدم بیرون
ات: میتونی بیای تو
یونها: تو خوبی مادرت بهم زنگ زد گفت بیام پیشت چیزی شده یا نکنه بهت گفتن
ات: یونها تو هم میدونستی چرا بهم نگفتی میدونی من الان توی چه شرایطی هستم
یونها: ات نه تنها من بلکه همه روستا فهميدن که خاندان بزرگ کیم تو رو واسه پسرشون خواستگاری کردن ناراحت نباش ببین من شنیدم که پسرای اون خانواده خیلی خوشتیپن مطمئن که تو هم از پسرشون خوشت میاد
ات:نمیدونم تو که میدونی اونا چهجوری خانواده هستن اونا با این که توی
سئول زندگی میکنن اما خیلی سخت گیرن و سنتی هستن
ادامه دارد>>>>>>>
💜💜💜💜💜
💜💜💜💜
💜💜💜
💜💜
💜
راستش چون فیک اولمه نمیدونم که خوبه یا نه خودم که اصلا رازی نیستم 😕
تهیونگ
وقتی با پدرم حرف زدن بعد رفتم توی سالون بیشه بقیه همه نشسته بودن و منتظر به من نگاه میکردن که پدرم اومد و گفت که با آقای لی قرار گذاشته فردا شب برای شام بریم خونشون برای این که با دخترشون آشنا بشم و در مورد ازدواج ما حرف بزنن وقتی حرف های پدرم تموم شد چون دیر وقت بود همه رفتن توی اوتاقاشون من غرق در افکارم بودم که با صدای جیمین از افکارم اومدم بیرون
جیمین: ناراحت نباش داداش مطمئن که خوشبخت میشی آخه شنیدم دوختر خاندان لی خیلی خوشکله از کجا میدونی شاید ازش خوشت اومد
تازه میدونی پدر میخواست منم ازدواج کنم اما مادر مخالفت کرده و گفته که اول باید تو ازدواج کنی
تهیونگ: نمیدونم چطور میتونم با کسی که اصلا نمیشناسم ازدواج کنم
اما چون پدر خواسته نمیتونم چيزي بگم درمورد ازدواجت اگهمیخواهی من به مادر حرف میزنم
جیمین: نه نمیخواد شوخی کردم من دیگه میرم بخوابم شب بخير
تهیونگ:باشه شب بخیر
[[[[[[[[[[[[[[[[[[[[[[[[[[[[[[[[[[[[[[
ات
صبح با صدای مادر از خواب بیدار شدم بلند شدم دوش گرفتم و رفتم پایین مامان بابام نشته بودن و منتظر من بودن که بریم صبحانه بخوریم رفتیم سره میز نشستیم که بابامگفت
ب/ات: ات دوخترم خانواده کیم امشب قرار برای دیدن تو بیان اينجا
من بخاطر این که تنها نباشی به عمت و دوخترش گفتم که بیان
ات: نه نمیخوام که عمه با اون دوختر نچسپش بیان من به یونها میگم که بیاد من دیگه سیر شدم با اجازتون میرم توی اوتاقم
م/ات: باشه دوخترم اما یادت باشه که خانواده کیم ساعت ۷ میاد تا اون موقع آماده شو
ات
فقد با یه باشه کوتاهی جواب مامانمو دادم رفتم توی اوتاقم خودمو پرت کردم روی تخت و به آینده ای نامعلوم فکر میکردم که زندگیم قراره چطور بشه دارم با آدمی که اصلا نمیشناسمش حتا اسمشم نمیدونم ازدواج کنم بدتر این که از اون خانوادست غرقه افکارم بودم که با صدای در زدن یکی از افکارم اومدم بیرون
ات: میتونی بیای تو
یونها: تو خوبی مادرت بهم زنگ زد گفت بیام پیشت چیزی شده یا نکنه بهت گفتن
ات: یونها تو هم میدونستی چرا بهم نگفتی میدونی من الان توی چه شرایطی هستم
یونها: ات نه تنها من بلکه همه روستا فهميدن که خاندان بزرگ کیم تو رو واسه پسرشون خواستگاری کردن ناراحت نباش ببین من شنیدم که پسرای اون خانواده خیلی خوشتیپن مطمئن که تو هم از پسرشون خوشت میاد
ات:نمیدونم تو که میدونی اونا چهجوری خانواده هستن اونا با این که توی
سئول زندگی میکنن اما خیلی سخت گیرن و سنتی هستن
ادامه دارد>>>>>>>
💜💜💜💜💜
💜💜💜💜
💜💜💜
💜💜
💜
راستش چون فیک اولمه نمیدونم که خوبه یا نه خودم که اصلا رازی نیستم 😕
۳.۴k
۱۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.