part

part 5



ب/ات: دوخترم حتما خسته‌ای برو استراحت کن

ات
بدونه هیچ حرفی پاشدم که برم حتا به مامان بابام نگاه نکردم خیلی ناراحت بودم رفتم توی اوتاقم و کنار پنجره اوتاقم وایستادم من نمیخوام با کسی که نمیشناسمش ازدواج کنم حالا که از اون خانواده هم هست اونا خیلی سخت گیرن ذهنم خیلی بهم ریخته شد بهتره یکم بخوابم شاید
بهتر شدم

]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]


م/تهیونگ: هوسوک برو برادرتو بیدارکن بهشون بگو شام حاضره
هوسوک: چشم مادر

تهیونگ
با صدای هوسوک از خواب بیدار شدم با این که اصلا حوصله نداشتم و خسته بودم بلند شدم دوش گرفتم رفتم پایین همه سر‌میز نشسته بودن منم رفتم نشستم و داشتم شام میخوردم میخواستم از پدرم
بپرسم که چرا گفته که با عجله بیایم که پدرم گفت

پ/تهیونگ: پسرم تهیونگ بعد از شام‌ بیا میخوام باهات حرف بزنم
تهیونگ:چشم پدر
جیمین:پدر نمیخواهید بگی که چرا گفتین که شرکت ول کنیم و بیایم اینجا نکنه میخواهید واسه تهیونگ زن بگيريد
(با خنده و چشمک زدن به تهیونگ)

جین:صبر داشته با داداش میفهمی

تهیونگ: بعد از این که شام خوردیم با پدرم رفتیم اوتاقه کارش و پدرم روی مبل نشست و به منم که که بشینم رو به روش

پ/تهیونگ: پسرم تو میدونی که ما هیچ وقت بینه تو و برادرات فرق نذاشتیم از وقتی که ترو آوردم توی این خونه هیچ وقت از حرفم سرپیچی نکردیم و منم از این بابت خیلی خوشحالم و امیدوارم که این‌دفعه هم روی حرفم حرف نزنی و به حرفم گوش کنی

تهیونگ:بله پدر درسته شما منو مثل پسر خودتو دوست داشتین و بزرگم کردین هرچی بگین گوش می‌کنم

پ/تهیونگ:میدونم که گفته بودی فعلا نمیخواهی ازدواج کنی ولی خودتم میدونی برادرای بزرگترت وقتی هم سن تو بودن خیلی وقت بود که ازدواج کرده بودن واسه همین تصمیم گرفتیم که تو با دوختر آقای لی ازدواج کنی
من بهشون گفتم و اونا هم قبول کردن فقد مونده تو نظرتو بگی
تهیونگ:چشم پدر هر‌چی شما بگین
پ/تهیونگ:آفرین پسرم میدونستم حرفمو زمین نمیندازی برو توی سالون پیش برادات منم میام باید با برادرات هم در این مورد حرف بزنیم

تهیونگ
نمیخواستم با دوختره که نمیشناسمش و هیچ الاقه بهش ندارم ازدواج کنم اما من به این خانواده خیلی مدیونم مخصوص به پدر و مادر
من اونارو خیلی دوست دارم و بهشون احترام میزارم اونا منو حتا از پسرای خوشونم بیشتر دوست داشتن پس چاره بجز قبول کردن این ازدواج ندارم



ادامه دارد >>>>>>>>
💜💜💜💜💜💜💜💜
دیدگاه ها (۲)

part 6تهیونگوقتی با پدرم حرف زدن بعد رفتم توی سالون بیشه بقی...

part 7اتکله روز با یونها حرف میزدم اون از پسرای خانواده کیم ...

part 4ات وقتی رسیدم عمارت دیگه شب شده بود با دیدنه عمارت پدر...

part 3جیمین: وای خدا چه پرواز طولانی بود مردم فقد منظورم برس...

کوکباسدی به پدر و مادرناتنی و خواهر ناتینیم گفتم _من تازه از...

پارت ۸۴ فیک ازدواج مافیایی

پارت ۵۷ فیک ازدواج مافیایی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط