فن فیک به سمت جهنم
#فن_فیک_به_سمت_جهنم
پارت۲۱
در خونه رو محکم باز کرد و داخل شد و این کارش باعث شد نگاه همه با تعجب به سمتش برگرده...
شوگا:کای به فاک رفتیم...
کای:به فاک رفتیم؟چرا؟؟؟
شوگا:اون یارو بود...چیز...اسمش چی بود آها نامجون برگشتههههه...
کای:خب؟
شوگا:خب و زهرمار....از چاله در میایم میوفتیم تو چاه
کای:مثلا میخواد چیکار کنه؟
شوگا:اوه راستی تو نمیدونی...میشه یه لحظه بیای؟
کای با حالت سوالی نگاهش کرد و شوگا چشم غره ترسناکی رفت که هول شد و به دنبالش راه افتاد....
&
کای:چیییی؟تو الان چی گفتی؟وات د فاک شوگا...چه گوهری بخوریم حالا؟؟؟؟
شوگا:خودت شنفتی که چی گفتم...و در مورد اینکه چه گوهری بخوریم نظری ندارم..
کای:بهتره انقد جو ندیم و از یه دید دیگه به قضیه نگاه کنیم...شاید فراموشش کرده...
شوگا:ولی اینطور به نظر نمیاد...
کای آهی کشید و دستاش رو توی جیب پالتوش فرو کرد...هوا کم کم داشت سرد میشد دوباره قرار بود برف همه جارو بپوشونه...این یکی از خصوصیات مشترکش با شوگا بود...دوتاشون از برف متنفر بودن و به نظرشون برف بازی یه کار احمقانست
کای:هوا داره سرد میشه...
شوگا:آره...قراره دوباره برف مضخرف بیاد...
کای با تکون دادن سرش حرفو تایید کرد..
کای:بریم داخل تا بقیه نگران نشدن...
شوگا:باشه...ولی یادت باشه کای اینو به کسی نگی...
کای زیر لب هو می گفت و زود تر از شوگا داخل شد...
به نظرش اینکار شوگا درست نبود...اون همه مشکلاتش رو خودش همیشه حل میکرد بدون اینکه به کسی بگه اون یه جورایی عادت کرده بود که همه ی دردا و مشکلاتش رو پیش خودش نگه داره مگه یه آدم چقد ضرفیت داره؟کای مطمئن بود یه روزی میرسه که شوگا دیگه جای هیچ درد دیگه ای رو نداره و این موضوع هیچ نتیجه ای جز اختلالات روانی نداره...هرچند که امیدواربود این اتفاق هیچ وقت نیوفته...
&
ساری دیر گذاشتم یادم رفته بود😐
پارت۲۱
در خونه رو محکم باز کرد و داخل شد و این کارش باعث شد نگاه همه با تعجب به سمتش برگرده...
شوگا:کای به فاک رفتیم...
کای:به فاک رفتیم؟چرا؟؟؟
شوگا:اون یارو بود...چیز...اسمش چی بود آها نامجون برگشتههههه...
کای:خب؟
شوگا:خب و زهرمار....از چاله در میایم میوفتیم تو چاه
کای:مثلا میخواد چیکار کنه؟
شوگا:اوه راستی تو نمیدونی...میشه یه لحظه بیای؟
کای با حالت سوالی نگاهش کرد و شوگا چشم غره ترسناکی رفت که هول شد و به دنبالش راه افتاد....
&
کای:چیییی؟تو الان چی گفتی؟وات د فاک شوگا...چه گوهری بخوریم حالا؟؟؟؟
شوگا:خودت شنفتی که چی گفتم...و در مورد اینکه چه گوهری بخوریم نظری ندارم..
کای:بهتره انقد جو ندیم و از یه دید دیگه به قضیه نگاه کنیم...شاید فراموشش کرده...
شوگا:ولی اینطور به نظر نمیاد...
کای آهی کشید و دستاش رو توی جیب پالتوش فرو کرد...هوا کم کم داشت سرد میشد دوباره قرار بود برف همه جارو بپوشونه...این یکی از خصوصیات مشترکش با شوگا بود...دوتاشون از برف متنفر بودن و به نظرشون برف بازی یه کار احمقانست
کای:هوا داره سرد میشه...
شوگا:آره...قراره دوباره برف مضخرف بیاد...
کای با تکون دادن سرش حرفو تایید کرد..
کای:بریم داخل تا بقیه نگران نشدن...
شوگا:باشه...ولی یادت باشه کای اینو به کسی نگی...
کای زیر لب هو می گفت و زود تر از شوگا داخل شد...
به نظرش اینکار شوگا درست نبود...اون همه مشکلاتش رو خودش همیشه حل میکرد بدون اینکه به کسی بگه اون یه جورایی عادت کرده بود که همه ی دردا و مشکلاتش رو پیش خودش نگه داره مگه یه آدم چقد ضرفیت داره؟کای مطمئن بود یه روزی میرسه که شوگا دیگه جای هیچ درد دیگه ای رو نداره و این موضوع هیچ نتیجه ای جز اختلالات روانی نداره...هرچند که امیدواربود این اتفاق هیچ وقت نیوفته...
&
ساری دیر گذاشتم یادم رفته بود😐
۸.۵k
۰۹ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.