🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#خان_زاده #پارت167 #جلد_دوم
دیگه خوابم نبرد و اهورا هم با من بیدار بود هر حرفی میزد تا ذهن منو از این کابوس خالی کنه می گفت هرگز هیچ اتفاقی نمیوفته و کیمیا همچین جرئتی نداره که اینکارو بکنه اما کابوسی که من دیده بودم خیلی به واقعیت شبیه بود بدجوری منو ترسوندخ بود.
صبح که شد آفتاب دیگه کامل بالا زد و اهورا از جاش بلند شد و گفت _برم صبحانه آماده کنم که خانومم بخوره حالش بیاد سرجاش.
دستشو چسبیدم گفتم منو اینجا تنها نذار دست انداخت زیر پامو بغلم کرد و گفت
_چطوره خانم بشینه نگاه کنه تا من صبحانه رو حاضر کنم؟
راضی از این حرفش قبول کردم و توی بغلش به اشپزخونه رفتم هر کاری که می کرد یه دور میزد لبمو به بوسه مهمونی مبکرد و بعد به کارش می رسید دیگه کم کم داشت کابوس یادم میرفت که گوشی اهورا زنگ خورد با دیدن شماره ی ناشناس متعجب جواب داد
انگار که خوشحال شده بود
باشه
گفت
_ حتما رسیدی اینجا خبر بده تا ادرس وبرات بفرستم.
تماس و که قطع کرد نزدیکم شد محکم لبامو بوسید و گفت
_دیدی گفتم همه چیز روبراه میشه دیدی گفتم همه چیز مرتب میشه؟ شاهین داره میاد ایران داره میاد اینجا .
یادم نبود شاهین کیه پس پرسیدم شاهین کیه که اومدنش خوشحالت میکنه؟
آروم روی پیشونیم زد و گفت
_ خانم خنگ من شاهین شوهر کیمیا داره میاد ایران ...
این خبر منو چنان خوشحال کرده بود که دیگه همه چیز یادم رفته بود هم کابوس هم هر روز که دیگه ای عصبیم میکرد
با خوشحالی از گردنش آویزون شدم گفتم
_خوش خبر باشی دورت بگردم که با دادن این خبر منو زنده کردی جون گرفتم .
دوباره منو بغل کرد و توی آشپزخونه چرخوند و گفت
_ من که گفتم بسپارش به من همه چیز درست میشه بهت نگفتم؟
این بار من لباشو بوسیدم و گفتم گفتی هر چی که تو بگی درستا به خدا دیگه هر چی بگی نه نمیارم دیگه مطمئن شدم...
اینکه من انقدر خوشحال می دید با سرخوشی گفت
_ پس بهتره بیخیال صبحونه بشیم و آیلین خانوم یه جور دیگه ای به من صبحانه بده چون بدجوری هوس کردم...
وارفته گفتم باز شروع شد بیخیال اهورا بزار یه دو دقیقه از خوشیم بگذره با صدای بلند خندید و منو بغل کرد و گفت
_ دیگه تمومه من این فرصت ها را از دست نمیدم خودت که خوب میدونی .
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
#خان_زاده #پارت167 #جلد_دوم
دیگه خوابم نبرد و اهورا هم با من بیدار بود هر حرفی میزد تا ذهن منو از این کابوس خالی کنه می گفت هرگز هیچ اتفاقی نمیوفته و کیمیا همچین جرئتی نداره که اینکارو بکنه اما کابوسی که من دیده بودم خیلی به واقعیت شبیه بود بدجوری منو ترسوندخ بود.
صبح که شد آفتاب دیگه کامل بالا زد و اهورا از جاش بلند شد و گفت _برم صبحانه آماده کنم که خانومم بخوره حالش بیاد سرجاش.
دستشو چسبیدم گفتم منو اینجا تنها نذار دست انداخت زیر پامو بغلم کرد و گفت
_چطوره خانم بشینه نگاه کنه تا من صبحانه رو حاضر کنم؟
راضی از این حرفش قبول کردم و توی بغلش به اشپزخونه رفتم هر کاری که می کرد یه دور میزد لبمو به بوسه مهمونی مبکرد و بعد به کارش می رسید دیگه کم کم داشت کابوس یادم میرفت که گوشی اهورا زنگ خورد با دیدن شماره ی ناشناس متعجب جواب داد
انگار که خوشحال شده بود
باشه
گفت
_ حتما رسیدی اینجا خبر بده تا ادرس وبرات بفرستم.
تماس و که قطع کرد نزدیکم شد محکم لبامو بوسید و گفت
_دیدی گفتم همه چیز روبراه میشه دیدی گفتم همه چیز مرتب میشه؟ شاهین داره میاد ایران داره میاد اینجا .
یادم نبود شاهین کیه پس پرسیدم شاهین کیه که اومدنش خوشحالت میکنه؟
آروم روی پیشونیم زد و گفت
_ خانم خنگ من شاهین شوهر کیمیا داره میاد ایران ...
این خبر منو چنان خوشحال کرده بود که دیگه همه چیز یادم رفته بود هم کابوس هم هر روز که دیگه ای عصبیم میکرد
با خوشحالی از گردنش آویزون شدم گفتم
_خوش خبر باشی دورت بگردم که با دادن این خبر منو زنده کردی جون گرفتم .
دوباره منو بغل کرد و توی آشپزخونه چرخوند و گفت
_ من که گفتم بسپارش به من همه چیز درست میشه بهت نگفتم؟
این بار من لباشو بوسیدم و گفتم گفتی هر چی که تو بگی درستا به خدا دیگه هر چی بگی نه نمیارم دیگه مطمئن شدم...
اینکه من انقدر خوشحال می دید با سرخوشی گفت
_ پس بهتره بیخیال صبحونه بشیم و آیلین خانوم یه جور دیگه ای به من صبحانه بده چون بدجوری هوس کردم...
وارفته گفتم باز شروع شد بیخیال اهورا بزار یه دو دقیقه از خوشیم بگذره با صدای بلند خندید و منو بغل کرد و گفت
_ دیگه تمومه من این فرصت ها را از دست نمیدم خودت که خوب میدونی .
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
۷.۴k
۲۷ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.