★عشقی که بهم دادی★
★عشقی که بهم دادی★
پارت ۲۷...
جیمین با دهن باز به یونگی زل زد و نگاه عجیبی از یونگی گرفت.
_چیه؟
داری لوس بازی درمیاری؟!
حیمین نگاه شوکهای کرد و پرسید.
یونگی سریع گلوشو صاف کرد و حالت سرده چهره اشو برگردوند .
_حالا میگی چی شده؟
یونگی دوباره پرسید و جیمین نگاه غمگینی بهش کرد و باعث شد پسر بزرگتر بکشد سما خودش و اونو روی پاش بشونه.
شروع کرد به تعریف کردن و پسر روبروش دلش میخواست هر ثانیه اون لبای صورتیشو ببوسه.
_بیا الان برین خونه، تو راهم برات بابل تی میخرم.
چشمای جیمین با شنیدن کلمه بابل تی برقی زد و باعث لبخنده هیجان زده ای شد.
یونگی متقابلا از هیجان جیمین لبخنده لثه ای بهش زد و بیتوجه به کارمندان که ار تعجب داشتن میمردن دنبال جیمین رفت.
***
چانیول: آقا
صدای خشکی جیمینو از جا پروند .
برگشت و چانیول رو دید که داره بهش تعظیم میکنه.
لبخند شیرینی به پسر روبروش زد.
چانیول: ارباب ازم خواستن که بهتون بگم امشب برنمیگردن.
جیمین با شنیدن حرفش لباشو آویزون کرد.
چانیول خواست بره که یه دفعه جیمین چیزی یادش اومد.
میتونم به چیزی ازت بپرسم؟
چانیول: بله البته
یونگی چشه؟ منظورم اینه که چه اتفاقی براش افتاده؟
چانیول: منظورتون چیه؟
چانیول با نگاه گیجی پرسید.
جیمین فقط راجب وضعیت الان گفت و چانیول سرشو تکون داد.
چانیول: ارباب قبلا افسردگی داشتن.
جیمین ازش خواست ادامه بده.
چانیول: وقتی بچه بودن مادرشون رو از دست دادن و پدرشون مجبورشون کرد رئیس همین گروه مافیایی بشه، درحالی که نوجوون بودن.
چانیول با چهره غمگینی گفت.
صبر کن ببینم یونگی مافیاس؟!
جیمین با چهره شوکه ای پرسید.
چانیول: بله، مگه بهتون نگفته بودن؟!
چانیول فکر میکرد جیمین همه چی رو میدونه.
ادامه دارد....
پارت ۲۷...
جیمین با دهن باز به یونگی زل زد و نگاه عجیبی از یونگی گرفت.
_چیه؟
داری لوس بازی درمیاری؟!
حیمین نگاه شوکهای کرد و پرسید.
یونگی سریع گلوشو صاف کرد و حالت سرده چهره اشو برگردوند .
_حالا میگی چی شده؟
یونگی دوباره پرسید و جیمین نگاه غمگینی بهش کرد و باعث شد پسر بزرگتر بکشد سما خودش و اونو روی پاش بشونه.
شروع کرد به تعریف کردن و پسر روبروش دلش میخواست هر ثانیه اون لبای صورتیشو ببوسه.
_بیا الان برین خونه، تو راهم برات بابل تی میخرم.
چشمای جیمین با شنیدن کلمه بابل تی برقی زد و باعث لبخنده هیجان زده ای شد.
یونگی متقابلا از هیجان جیمین لبخنده لثه ای بهش زد و بیتوجه به کارمندان که ار تعجب داشتن میمردن دنبال جیمین رفت.
***
چانیول: آقا
صدای خشکی جیمینو از جا پروند .
برگشت و چانیول رو دید که داره بهش تعظیم میکنه.
لبخند شیرینی به پسر روبروش زد.
چانیول: ارباب ازم خواستن که بهتون بگم امشب برنمیگردن.
جیمین با شنیدن حرفش لباشو آویزون کرد.
چانیول خواست بره که یه دفعه جیمین چیزی یادش اومد.
میتونم به چیزی ازت بپرسم؟
چانیول: بله البته
یونگی چشه؟ منظورم اینه که چه اتفاقی براش افتاده؟
چانیول: منظورتون چیه؟
چانیول با نگاه گیجی پرسید.
جیمین فقط راجب وضعیت الان گفت و چانیول سرشو تکون داد.
چانیول: ارباب قبلا افسردگی داشتن.
جیمین ازش خواست ادامه بده.
چانیول: وقتی بچه بودن مادرشون رو از دست دادن و پدرشون مجبورشون کرد رئیس همین گروه مافیایی بشه، درحالی که نوجوون بودن.
چانیول با چهره غمگینی گفت.
صبر کن ببینم یونگی مافیاس؟!
جیمین با چهره شوکه ای پرسید.
چانیول: بله، مگه بهتون نگفته بودن؟!
چانیول فکر میکرد جیمین همه چی رو میدونه.
ادامه دارد....
۳.۸k
۰۲ آبان ۱۴۰۳