خان زاده پارت281
#خان_زاده #پارت281
با این که کوچیک بگو اما فضای خیلی قشنگی داشت.
جلو رفتم و لبه ی تخت یه نفره نشستم و گفتم :
_چرا اومدیم اینجا؟
جوابم و نداد و به جاش هیزم توی شومینه انداخت.
تصمیم گرفتم منم مثل خودش برخورد کنم! هم گناهکار بود و هم طلبکار عوضی!
بدون در آوردن شالم روی تخت دراز کشیدم و ملافه رو کشیدم روی خودم.
چشمام و بستم اما همش صحنه ی مردن دخترم جلوی چشمم میومد.
مونس و بیشتر به خودم نزدیک کردم و با کلی فکر و خیال بالاخره تونستم خودم و آروم کنم و در نهایت کم کم خوابم برد.
* * * * *
سرکی به بیرون کشیدم... خداروشکر هنوز نیومده بود.
آب از موهام میچکید و داشتم یخ میزدم. یه حوله ی کوچیک آورده بودم که تونستم دور تنم ببندمش!
از اونجایی که مونس داشت گریه میکرد وقت پوشیدن لباسامو نداشتم برای همین از حموم بیرون اومدم و خودمو به مونس رسوندم.
فکم از سرما میلرزید. چون تنم خیس بود نمیتونستم بغلش کنم.
کنارش دراز کشیدم و بهش شیر دادم.
داشتم با لذت نگاهش میکردم و باهاش حرف میزدم که دست گرمی رو روی رون پام حس کردم.
جیغ خفهای کشیدم و سرم و برگردوندم. با دیدن اهورا و چشمای قرمزش که به من دوخته شده بود... نفسم گرفت.
سر و وضعم افتضاح بود.
با اون حوله ی کوچیک دراز کشیده بودم و حوله بالاتر رفته بود و سینههام به خاطر شیر دادن به مونس بیرون افتاده بود و موهای خیسم توی صورتم ریخته بود.
بدتر از اینم ممکن بود؟
با لکنت گفتم
_گگفتی ششب میای که...
🍁 🍁 🍁 🍁
با این که کوچیک بگو اما فضای خیلی قشنگی داشت.
جلو رفتم و لبه ی تخت یه نفره نشستم و گفتم :
_چرا اومدیم اینجا؟
جوابم و نداد و به جاش هیزم توی شومینه انداخت.
تصمیم گرفتم منم مثل خودش برخورد کنم! هم گناهکار بود و هم طلبکار عوضی!
بدون در آوردن شالم روی تخت دراز کشیدم و ملافه رو کشیدم روی خودم.
چشمام و بستم اما همش صحنه ی مردن دخترم جلوی چشمم میومد.
مونس و بیشتر به خودم نزدیک کردم و با کلی فکر و خیال بالاخره تونستم خودم و آروم کنم و در نهایت کم کم خوابم برد.
* * * * *
سرکی به بیرون کشیدم... خداروشکر هنوز نیومده بود.
آب از موهام میچکید و داشتم یخ میزدم. یه حوله ی کوچیک آورده بودم که تونستم دور تنم ببندمش!
از اونجایی که مونس داشت گریه میکرد وقت پوشیدن لباسامو نداشتم برای همین از حموم بیرون اومدم و خودمو به مونس رسوندم.
فکم از سرما میلرزید. چون تنم خیس بود نمیتونستم بغلش کنم.
کنارش دراز کشیدم و بهش شیر دادم.
داشتم با لذت نگاهش میکردم و باهاش حرف میزدم که دست گرمی رو روی رون پام حس کردم.
جیغ خفهای کشیدم و سرم و برگردوندم. با دیدن اهورا و چشمای قرمزش که به من دوخته شده بود... نفسم گرفت.
سر و وضعم افتضاح بود.
با اون حوله ی کوچیک دراز کشیده بودم و حوله بالاتر رفته بود و سینههام به خاطر شیر دادن به مونس بیرون افتاده بود و موهای خیسم توی صورتم ریخته بود.
بدتر از اینم ممکن بود؟
با لکنت گفتم
_گگفتی ششب میای که...
🍁 🍁 🍁 🍁
۵۶.۳k
۲۹ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.