خان زاده پارت282
#خان_زاده #پارت282
با اخم نگاهش و ازم گرفت.
خواستم بلند بشم اما دلم نمیومد وقتی مونس انقدر قشنگ شیر میخورد ازش بگیرم.از طرفی با اینکه اهورا پشتش و بهم کرده بود اما خیلی معذب بودم.
از اونجایی که کلبه هیچ اتاقی نداشت روی صندلی کنار شومینه در حالی که پشتش به من بود نشست.
یه کم خودم و جمع و جور کردم و تا شیر خوردن مونس هزار بار از شرم سرخ و سفید شدم. باز شانس آوردم که پشتش بهم بود.
به هر زحمتی بود مونس شیر خورد و خوابید
بلند شدم.
از اونجایی که شانسم خیلی خوشگل بود لباسامو درست روی صندلی مقابل اهورا گذاشته بودم
لبم و گاز گرفتم. حالا که اون نگاهم نمیکرد با رفتن جلوش خیال میکرد من تمام این کار ها رو عمدا انجام میدم.
دلو به دریا زدم و به سمتش رفتم.
متوجهم شد. بی اعتنا بهش از کنارش گذشتم. خم شدم که موهام توی صورتم ریخت.
لباسام و برداشتم. قصد داشتم برگردم توی حموم و عوضشون کنم که مچ دستم و محکم گرفت.
ضربان قلبم اوج گرفت...بدون نگاه کردن بهش سرسنگین گفتم
_ول کن!
چند لحظه به صورتم نگاه کرد. چشماش علنا قرمز شده بود و قفسه ی سینهاش به تندی بالا و پایین میرفت.
مچ دستم و از دستش کشیدم و تند به سمت حموم قدم تند کردم.
وارد شدم و پرده ی حموم رو کشیدم.
نفسام به شماره افتاده بود.
نگاهش خیلی سنگین بود، در عین نفرت پر بود از حس نیاز... من این نگاه اهورا رو خیلی خوب میشناختم.
نفسم و فوت کردم.
لباسام و روی رخت آویز گذاشتم. لباس زیرم و برداشتم که همزمان بازوم با شدت کشیده شد و محکم به دیوار کوبیده شدم و با قرار گرفتن لب های داغی روی لب هام چشمام تا آخرین حد ممکن باز موند
🍁 🍁 🍁 🍁
با اخم نگاهش و ازم گرفت.
خواستم بلند بشم اما دلم نمیومد وقتی مونس انقدر قشنگ شیر میخورد ازش بگیرم.از طرفی با اینکه اهورا پشتش و بهم کرده بود اما خیلی معذب بودم.
از اونجایی که کلبه هیچ اتاقی نداشت روی صندلی کنار شومینه در حالی که پشتش به من بود نشست.
یه کم خودم و جمع و جور کردم و تا شیر خوردن مونس هزار بار از شرم سرخ و سفید شدم. باز شانس آوردم که پشتش بهم بود.
به هر زحمتی بود مونس شیر خورد و خوابید
بلند شدم.
از اونجایی که شانسم خیلی خوشگل بود لباسامو درست روی صندلی مقابل اهورا گذاشته بودم
لبم و گاز گرفتم. حالا که اون نگاهم نمیکرد با رفتن جلوش خیال میکرد من تمام این کار ها رو عمدا انجام میدم.
دلو به دریا زدم و به سمتش رفتم.
متوجهم شد. بی اعتنا بهش از کنارش گذشتم. خم شدم که موهام توی صورتم ریخت.
لباسام و برداشتم. قصد داشتم برگردم توی حموم و عوضشون کنم که مچ دستم و محکم گرفت.
ضربان قلبم اوج گرفت...بدون نگاه کردن بهش سرسنگین گفتم
_ول کن!
چند لحظه به صورتم نگاه کرد. چشماش علنا قرمز شده بود و قفسه ی سینهاش به تندی بالا و پایین میرفت.
مچ دستم و از دستش کشیدم و تند به سمت حموم قدم تند کردم.
وارد شدم و پرده ی حموم رو کشیدم.
نفسام به شماره افتاده بود.
نگاهش خیلی سنگین بود، در عین نفرت پر بود از حس نیاز... من این نگاه اهورا رو خیلی خوب میشناختم.
نفسم و فوت کردم.
لباسام و روی رخت آویز گذاشتم. لباس زیرم و برداشتم که همزمان بازوم با شدت کشیده شد و محکم به دیوار کوبیده شدم و با قرار گرفتن لب های داغی روی لب هام چشمام تا آخرین حد ممکن باز موند
🍁 🍁 🍁 🍁
۵۹.۱k
۰۴ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.