֗ ֗ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ᳝ ࣪ ִ ۫ ˑ ֗ ִ
֗ ֗ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ᳝ ࣪ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ᳝ ࣪ ִ ۫ ˑ
#PART_224🎀•
دلبر كوچولو
بالاخره با هر زوری بود غذاهارو خوردم و سریع از رستوران رویاهام بیرون رفتم
ارسلان بیشعورم دستم تو دستش گرفت و از رستوران بیرون رفتیم
که دستم از دستش بیرون کشیدم
-زشته حیا کن دستم نگیری دیگه خوشم نمیاد
-حواسم نبود دستات بوی غذا میده
-باشه تو خوبی
-بدون هیچ حرفی تا عمارت میریم حرفی زدی همون وسط جاده پیادت میکنم
ارسلان
یک استرس خاصی داشتم
سوار ماشین شدیم و سمت روستا میرفتیم
با نزدیک شدن و دیدن مردم روستا که با سطل اب نزدیک عمارت میرفتن
ماشین همون وسط پارک کردم
-چیشده؟
-همینجا بشین تا بیام
به سمت عمارت رفتم با دیدن تویله که اتیش زده بودن داشت مثل کاغذ میسوخت و مردم سعی تو خاموش کردنش داشتن دستام مشت کردم
اسب من و مهتابم همینجا بود اسبایی که ازشون مراقبت کرده بودم
#PART_224🎀•
دلبر كوچولو
بالاخره با هر زوری بود غذاهارو خوردم و سریع از رستوران رویاهام بیرون رفتم
ارسلان بیشعورم دستم تو دستش گرفت و از رستوران بیرون رفتیم
که دستم از دستش بیرون کشیدم
-زشته حیا کن دستم نگیری دیگه خوشم نمیاد
-حواسم نبود دستات بوی غذا میده
-باشه تو خوبی
-بدون هیچ حرفی تا عمارت میریم حرفی زدی همون وسط جاده پیادت میکنم
ارسلان
یک استرس خاصی داشتم
سوار ماشین شدیم و سمت روستا میرفتیم
با نزدیک شدن و دیدن مردم روستا که با سطل اب نزدیک عمارت میرفتن
ماشین همون وسط پارک کردم
-چیشده؟
-همینجا بشین تا بیام
به سمت عمارت رفتم با دیدن تویله که اتیش زده بودن داشت مثل کاغذ میسوخت و مردم سعی تو خاموش کردنش داشتن دستام مشت کردم
اسب من و مهتابم همینجا بود اسبایی که ازشون مراقبت کرده بودم
۶.۴k
۱۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.