رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۱۲۶
با غم به چشمهام زل زد.
-خدا لعنتم کنه که اینجور تو رو تشنه میکنم و
بعد ولت...
انگشتمو روي لبش گذاشتم.
-تقصیر تو نیست، منم اعتراضی ندارم.
دستمو با ملایمت برداشت و پشت بهم چرخید،
دستشو زیر بالشت برد و چشمهاشو بست.
با لحنی که هزارتا درد و ناراحتی موج میزد گفت:
اصلا برو مطهره، من درمان بشو نیستم، دیگه واسه
رفتن جلوتو نمیگیرم.
بهت زده گفتم: چی داري میگی؟
ادامه داد: فقط کنار من زجر میکشی.
-اما من زجر نمیکشم.
به سمتم چرخید.
-دروغ نگو، فکر میکنی از این چشمهات دردتو نمیفهمم، فکر میکنی نمیفهمم بیحوصلگی توي روزت واسه چیه؟ من خیلی خودخواهم که به فکر زجر کشیدن تو نیستم و فقط به فکر درمان شدن خودمم، برو مطهره، من درمان
نمیشم.
با چشمهاي پر از اشک گفتم: ناامید نشو.
با غم پوزخندي زد و چرخید.
-برو.
بغض گلومو فشرد.
خدایا این همه غم حقش نیست.
دستمو روي بازوش گذاشتم.
-تو درمان میشی، مطمئنم.
به سمت خودم چرخوندمش که چشمهاي پر از
اشکشو باز کرد.
دستشو بالا بردم و سرمو روي قفسهی سینهش
گذاشتم و دستشو دورم حلقه کردم.
چشمهامو بستم.
-الانم میخوام همینجا بخوابم.
با کمی مکث اون دستشو توي موهام فرو برد و
نوازشوار به حرکت درآورد.
-تا هروقتی هم که درمان بشی من از کنارت جم
نمیخورم.
با صدایی که میفهمیدم داره گریه میکنه گفت:
یعنی اگه درمان شدم بعدش میري؟
ماتم برد.
با کمی مکث چشمهامو باز کردم و کمی بلند شدم.
داشت گریه میکرد.
وجودم به آتیش کشیده شد.
خودمو بالا کشیدم و با بغض اشکهاشو پاك کردم
و بوسهاي به پلکش زدم.
-گریه نکن.
چشمهاشو با گریه بست.
عمیق گونهشو بوسیدم.
#پارت_۱۲۶
با غم به چشمهام زل زد.
-خدا لعنتم کنه که اینجور تو رو تشنه میکنم و
بعد ولت...
انگشتمو روي لبش گذاشتم.
-تقصیر تو نیست، منم اعتراضی ندارم.
دستمو با ملایمت برداشت و پشت بهم چرخید،
دستشو زیر بالشت برد و چشمهاشو بست.
با لحنی که هزارتا درد و ناراحتی موج میزد گفت:
اصلا برو مطهره، من درمان بشو نیستم، دیگه واسه
رفتن جلوتو نمیگیرم.
بهت زده گفتم: چی داري میگی؟
ادامه داد: فقط کنار من زجر میکشی.
-اما من زجر نمیکشم.
به سمتم چرخید.
-دروغ نگو، فکر میکنی از این چشمهات دردتو نمیفهمم، فکر میکنی نمیفهمم بیحوصلگی توي روزت واسه چیه؟ من خیلی خودخواهم که به فکر زجر کشیدن تو نیستم و فقط به فکر درمان شدن خودمم، برو مطهره، من درمان
نمیشم.
با چشمهاي پر از اشک گفتم: ناامید نشو.
با غم پوزخندي زد و چرخید.
-برو.
بغض گلومو فشرد.
خدایا این همه غم حقش نیست.
دستمو روي بازوش گذاشتم.
-تو درمان میشی، مطمئنم.
به سمت خودم چرخوندمش که چشمهاي پر از
اشکشو باز کرد.
دستشو بالا بردم و سرمو روي قفسهی سینهش
گذاشتم و دستشو دورم حلقه کردم.
چشمهامو بستم.
-الانم میخوام همینجا بخوابم.
با کمی مکث اون دستشو توي موهام فرو برد و
نوازشوار به حرکت درآورد.
-تا هروقتی هم که درمان بشی من از کنارت جم
نمیخورم.
با صدایی که میفهمیدم داره گریه میکنه گفت:
یعنی اگه درمان شدم بعدش میري؟
ماتم برد.
با کمی مکث چشمهامو باز کردم و کمی بلند شدم.
داشت گریه میکرد.
وجودم به آتیش کشیده شد.
خودمو بالا کشیدم و با بغض اشکهاشو پاك کردم
و بوسهاي به پلکش زدم.
-گریه نکن.
چشمهاشو با گریه بست.
عمیق گونهشو بوسیدم.
۶۷۲
۲۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.