نگو غریبه نیستم. در چشم هایت غم غربت موج می زند. آمده ای
نگو غریبه نیستم. در چشم هایت غم غربت موج می زند. آمده ای به سلامی و نگاهی و شاید بدرودی دل خوش کنی. من از صد فرسخی رنگ غربت را می شناسم. غربتی که چشم های تو را آنقدر خواستنی کرده و قلب مرا آنقدر شکستنی. حالا هی نگاهت را از من بدزد و بگو اتفاقی از این کوچه رد می شدی. من که می دانم عبور تو از سر عادتی بود که در این کوچه گمش کردی و حالا آمده ای تا بر حسب تصادف پیدایش کنی. فکر کن پیدایش کردی. زیر بارانی که از دیشب گاهی می بارد و گاهی نه. می ایستی و نگاهش می کنی تا خیس شود، مچاله شود و بعد دوباره فراموشش کنی. پیش از این که دوباره بگویی: خداحافظ...
۴.۱k
۲۳ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.