پارت33 اولین سفر تنهایی
پارت33 اولین سفر تنهایی
من: صدای باد شکم
دوباره زدم زیر خنده امیر غش کرده بود مردم که مارو میدیدن اونا هم خندشون میگرفت دوست امیر که باهاش کار میکرد اومدو گفت
دوست امیر: چتونه ابرومونو بردین
امیر: یکی اون تو گو..
من: هووووشششششششششههههههه
امیر: نه نه باد شکم خالی کرد
من: افرین بچه خوب
امیر: نوکرم
صدایی از دوست امیر نمیومد رومو به طرف برگردوندم دیدم بی صدا داره میخنده کم مونده بود غش کنه (متسفانه منم همینطورم)
امیر: مرد مرد مرد
من: یاابلفضل بچه مردم از دست رفت
امیر: جواب پدر مادرشو چی بدم؟
خندش بند اومد گفت
دوست امیر: زهرمار گورمو کندین قبرمم گذاشتین خو
من: عه مرده زنده شد
امیر: کیلیلیلیلی (ولی اروم گفت)
دوست امیر: حالا مجبور بودی بیای همینجا بشینی؟
من: میز خالی میبینی؟
سالنو نگاه کرد
دوست امیر: نه
امیر: شایان چرا انقدر بی صدا میخندی؟
دوست امیر که تازه فهمیدم اسمش شایان بود
شایان: چیکار کنم صداش در نمیاد مگ دست منه؟
من: شاید یه بار غش کنی بمیری بعد میخوای چیکار کنی؟
شایان: میمیرم دیه چیکار میتونم بکنم
من: عه صحیح
امیر: راستی از ارین چه خبر
هممون دور یه میز نشسته بودیم
من: والا خوبه ولی رید تو کارو زندگی من
امیر: وا؟
من: بابا هعی میگه کار دارم بیا برو به جام توله اموزش بده
امیر: تو خودتم یه موقعی جز همون توله ها بودیا
من: حالا
امیر: میتونی فردا بیای بریم مهمونی مهران؟
من: نه
مهران یکی از هم کلاسیامون بود
امیر: به کییییییییییییییفم
شایان: بخدا منجرف شدم
من: همچنین
امیر: خاک تو سرتون باید مغزاتونو با مایه بشورین
من: خب کار ندارین من دیه برم
امیر: اوکی خدافس
شایان: خدافظ
من: باش خدافسس
امیر: برنگردی
کثافت:) ساعتو نگاه کردم 22:30بود اوه نصف شب بودا زود رفتم خونه معمولا این موقع ها بیدار بودن موقعی که رفتم تو سالن بابا بود با مامانو اوا
من: سلام
همه جوابمو دادن خواستم برم تو اتاقم
بابا: بیا بشین باهات حرف دارم
من: باش
رفتم نشستم
من: خدایا خودت رحم کن خب؟
بابا: چته که داری به خدا توکل میکنی؟
من: هیچی هیچی
بابا: راستی امروز به اوا چک زدی؟(با اخم)
من: اره
بابا: دلیلش?
من: بهش هشدار داده بودم که تو جدیت حق نداره به بزرگترش فحش بده شما خودتونم گفتین حتی برای این کار دوبار رو خودمم دست بلند کردین
بابا: به کی فحش داده؟
من: بنده🖐🏻
رو به اوا کردو گفت
بابا: بار اخرت باشه ها
اوا: چشم (با بغض)
من: حالا چس ناله نکن بیا یه سواا ازت دارم
دستشو گرفتمو از پله ها رفتیم بالا و رفتیم تو اتاقم
من: اوا ببخشید که زدمت واقعا اون موقع اعصبانی بودم دست خودم نبود
اوا: نه تقصیر خودم بود
من: باشه حالا برو بیرون
آوا: تف تو روحت عوضی داشت احساسی میشد
من: خواهر برادریییییییمممممممممم
اوا: کثافت منحرفففففف منظورم اون نبود
من: گمشو گمشو ذهنمو نجس کردی
اوا: بود
بالشتو پرت کردم طرفش زود فرار کردو رفت
تازه یادم افتاد که تارا گفته بود اوا شکلاتو بهش نداده لباسامو با یه شلوارک مشکی و یه تیشرت مشکی عوض کردم رفتم پایین از تو یخچال کاکائو رو در اوردم و رفتم تو اتاق تارا
من: سلامممم
تارا: زهرمار دارت بزنم؟
من: هنوز یادت نرفته
تارا: کدوم خری کسیو که میخواد اعدام کنه رو یادش میره؟
من: من
تارا زد زیر خنده بعد فهمیدم چی گفت
من: زهرمار حواسم نبود
خندش بیشتر اوج گرفت داشتم نگاه خندش میکردم خیلی قشنگ شده بود یهو سرم اتیش گرفت تارا یه کتابو زده بود تو سرم
من: مگه مرض داری
تارا: کاکائو؟
من: خودم خوردمش
تارا: چی؟
من: خودم خوردمش
تارا: یعنی اینقدر بیشعوری؟ یعنی انقدر کثافتی؟ یعنی انقدر.....
من: بابا باشه ول کن اره اره همینقدر
تارا: واقعا خجالت نمیکشی؟
من: نه
تارا: تف تو روحت
من: خدافظ
تارا: بابا نرو بخدا پوسیدم تو این اتاق
رفتم کنار تختش نسشتمو شکلاتو گذاشتم تو دستش چنان شوق کرد که گفتم مدال طلا بهش دادن
تارا: قربونم بری فدام شی واییییییییییییییییییی
من: الان این چی بود؟
تارا: اسید
من:دقیقا
شروع کرد به خوردنش با یه لذتی میخورد منم دلم اب افتاد خواستم یه تیکه بردارم زد رو دستم
من: میخوام
تارا: نمیدم
من: مخوام
تارا: نمیدم
من: تورو خدا بده
تارا: بیا
یه تیکه بسیااااااااااررررررررر کوچیک بهم داد
من: خدا لعنتت کنه
خواستم بخورمش از دستم بردش خوردش
من: وا
تارا: والا چرا فحش میدی؟
من: نخواستم ولم کن
تارا: نگرفتت بودم
گوشی رو از تو جیبم در اوردم یه پیام داشتم
ناشناس: الان تارا با منه اگه زنده میخوایش بیا به این ادرس النازم
خندم گرفت تارا پیشم بود که باخنده خواستم به تارا بگم که چی نوشته یهو با یه صحنه بد تر مواجه شدم
من: صدای باد شکم
دوباره زدم زیر خنده امیر غش کرده بود مردم که مارو میدیدن اونا هم خندشون میگرفت دوست امیر که باهاش کار میکرد اومدو گفت
دوست امیر: چتونه ابرومونو بردین
امیر: یکی اون تو گو..
من: هووووشششششششششههههههه
امیر: نه نه باد شکم خالی کرد
من: افرین بچه خوب
امیر: نوکرم
صدایی از دوست امیر نمیومد رومو به طرف برگردوندم دیدم بی صدا داره میخنده کم مونده بود غش کنه (متسفانه منم همینطورم)
امیر: مرد مرد مرد
من: یاابلفضل بچه مردم از دست رفت
امیر: جواب پدر مادرشو چی بدم؟
خندش بند اومد گفت
دوست امیر: زهرمار گورمو کندین قبرمم گذاشتین خو
من: عه مرده زنده شد
امیر: کیلیلیلیلی (ولی اروم گفت)
دوست امیر: حالا مجبور بودی بیای همینجا بشینی؟
من: میز خالی میبینی؟
سالنو نگاه کرد
دوست امیر: نه
امیر: شایان چرا انقدر بی صدا میخندی؟
دوست امیر که تازه فهمیدم اسمش شایان بود
شایان: چیکار کنم صداش در نمیاد مگ دست منه؟
من: شاید یه بار غش کنی بمیری بعد میخوای چیکار کنی؟
شایان: میمیرم دیه چیکار میتونم بکنم
من: عه صحیح
امیر: راستی از ارین چه خبر
هممون دور یه میز نشسته بودیم
من: والا خوبه ولی رید تو کارو زندگی من
امیر: وا؟
من: بابا هعی میگه کار دارم بیا برو به جام توله اموزش بده
امیر: تو خودتم یه موقعی جز همون توله ها بودیا
من: حالا
امیر: میتونی فردا بیای بریم مهمونی مهران؟
من: نه
مهران یکی از هم کلاسیامون بود
امیر: به کییییییییییییییفم
شایان: بخدا منجرف شدم
من: همچنین
امیر: خاک تو سرتون باید مغزاتونو با مایه بشورین
من: خب کار ندارین من دیه برم
امیر: اوکی خدافس
شایان: خدافظ
من: باش خدافسس
امیر: برنگردی
کثافت:) ساعتو نگاه کردم 22:30بود اوه نصف شب بودا زود رفتم خونه معمولا این موقع ها بیدار بودن موقعی که رفتم تو سالن بابا بود با مامانو اوا
من: سلام
همه جوابمو دادن خواستم برم تو اتاقم
بابا: بیا بشین باهات حرف دارم
من: باش
رفتم نشستم
من: خدایا خودت رحم کن خب؟
بابا: چته که داری به خدا توکل میکنی؟
من: هیچی هیچی
بابا: راستی امروز به اوا چک زدی؟(با اخم)
من: اره
بابا: دلیلش?
من: بهش هشدار داده بودم که تو جدیت حق نداره به بزرگترش فحش بده شما خودتونم گفتین حتی برای این کار دوبار رو خودمم دست بلند کردین
بابا: به کی فحش داده؟
من: بنده🖐🏻
رو به اوا کردو گفت
بابا: بار اخرت باشه ها
اوا: چشم (با بغض)
من: حالا چس ناله نکن بیا یه سواا ازت دارم
دستشو گرفتمو از پله ها رفتیم بالا و رفتیم تو اتاقم
من: اوا ببخشید که زدمت واقعا اون موقع اعصبانی بودم دست خودم نبود
اوا: نه تقصیر خودم بود
من: باشه حالا برو بیرون
آوا: تف تو روحت عوضی داشت احساسی میشد
من: خواهر برادریییییییمممممممممم
اوا: کثافت منحرفففففف منظورم اون نبود
من: گمشو گمشو ذهنمو نجس کردی
اوا: بود
بالشتو پرت کردم طرفش زود فرار کردو رفت
تازه یادم افتاد که تارا گفته بود اوا شکلاتو بهش نداده لباسامو با یه شلوارک مشکی و یه تیشرت مشکی عوض کردم رفتم پایین از تو یخچال کاکائو رو در اوردم و رفتم تو اتاق تارا
من: سلامممم
تارا: زهرمار دارت بزنم؟
من: هنوز یادت نرفته
تارا: کدوم خری کسیو که میخواد اعدام کنه رو یادش میره؟
من: من
تارا زد زیر خنده بعد فهمیدم چی گفت
من: زهرمار حواسم نبود
خندش بیشتر اوج گرفت داشتم نگاه خندش میکردم خیلی قشنگ شده بود یهو سرم اتیش گرفت تارا یه کتابو زده بود تو سرم
من: مگه مرض داری
تارا: کاکائو؟
من: خودم خوردمش
تارا: چی؟
من: خودم خوردمش
تارا: یعنی اینقدر بیشعوری؟ یعنی انقدر کثافتی؟ یعنی انقدر.....
من: بابا باشه ول کن اره اره همینقدر
تارا: واقعا خجالت نمیکشی؟
من: نه
تارا: تف تو روحت
من: خدافظ
تارا: بابا نرو بخدا پوسیدم تو این اتاق
رفتم کنار تختش نسشتمو شکلاتو گذاشتم تو دستش چنان شوق کرد که گفتم مدال طلا بهش دادن
تارا: قربونم بری فدام شی واییییییییییییییییییی
من: الان این چی بود؟
تارا: اسید
من:دقیقا
شروع کرد به خوردنش با یه لذتی میخورد منم دلم اب افتاد خواستم یه تیکه بردارم زد رو دستم
من: میخوام
تارا: نمیدم
من: مخوام
تارا: نمیدم
من: تورو خدا بده
تارا: بیا
یه تیکه بسیااااااااااررررررررر کوچیک بهم داد
من: خدا لعنتت کنه
خواستم بخورمش از دستم بردش خوردش
من: وا
تارا: والا چرا فحش میدی؟
من: نخواستم ولم کن
تارا: نگرفتت بودم
گوشی رو از تو جیبم در اوردم یه پیام داشتم
ناشناس: الان تارا با منه اگه زنده میخوایش بیا به این ادرس النازم
خندم گرفت تارا پیشم بود که باخنده خواستم به تارا بگم که چی نوشته یهو با یه صحنه بد تر مواجه شدم
۸.۳k
۱۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.