پارت ۱۴
پارت ۱۴
دنیای چشات
صبح برای اولین بار تو عمرم با ذوق آماده شدم .
یه مانتو و طوسی صورتی طرح اسپورت با کیف و کفش اسپورت .
مانتوم تقریبا تا زیر زانوم بود .
قرار بود با ماشین آیدا بریم البته من می روندم رفتم پایین و وسایلی که از دیشب آماده کرده بودیم رو ورداشتم و ریختم تو ساک . با تک زنگ آیدا با دو خودم رو به سمت در حیاط رسوندم .
نفس نفس زنون وارد شدم و گفتم : آیدا مژده گونی بده .
آیدا : آروم بابا مژده گونی واسه چی ؟
من : بده تا بگم .
آیدا : باشه ناهار مهمون من .
من : پسرا نمیان مامان نذاشت بیان .
آیدا : جون من .
من : آره جون تو .
آیدا چششم غره ای رفت و گفت خوب اون در لامصب رو ببند حرکت کنیم .
من : دیوونه جات رو عوض کن .
با اخم جاش رو عوض کرد .
یه پی ام به ملیس دادم تا یه جا جمع شیم قرار شد در خونه ی اونا جمع شیم .
آدرس رو به آیدا دادم و رفتیم اونجا همه جمع بودم به دوستاش سلام دادم و با همدیگه آشنا شدیم .
آیدا : ملیسا پسرا نمیان .
ملیس جیغی زد که فک کنم همه همسایه ها ریختن بیرون .
آهو : یواش تر بابا چه خبرته .
ملیسا : بهترین خبر عمرم بود .
من : مژدگونی رو رد کن بینیم .
ملیسا : باشه اونم بهنتون می دم اووووف چه روزی بشه امروز .
خندیدم و به سمت کوه حرکت کردیم .
به کوه که رسیدم دوباره دور هم جمع شدیم و به سمت بالا حرکت کردیم .
تقریبا وسطای راه بود که از خستگی خودمو انداختم رو زمین : م من ....من دیگه نمی تونم . ..
آیدا : م...منم ....خسته ...شدم .
ملیسا : پس یخورده استراحت می کنیم .
فاطمه : باشه صبحانه دو بچینید تا بخوریم .
بساط صبحانه رو چیدیدم و شروع کردیم به خوردن .
من : اه مربا ندارین چرا ؟
ملیسا : ما هیچکدوم مربا نمی خوریم .
من : مرده شور علاقیاتتون رو ببرن .
به زور چن لقمه پنیر و گردو رو خوردم و چیپس فلفلی رو از کیفم بیرون کشیدم روی نون پنیر کشیدم و چیپس رو لاش گذاشتم بعد با وول شروع به خوردن کردم .
همه برگشته بودن و به من نگاه می کردن .
من : ها چیه ؟
ملیسا : این چیه می خوری ؟
من : نون و پنیر و چیپس نامفهومه ؟
گیج نگام کرد و گفت : اینم از اختراعاتته ؟
من : آره تقریبا .
آیدا : مزش خوبه .
من : آره خیلی خوشمزس .
آیدا : به منم می دی ؟
من : عمرا
آیدا : حتی یه لقمه .
من : حتی یه لقمه .
سرشو به حالت قهر برگردوند . منم مشغول خوردن شدم و یه لقمه یهویی تو دهنش چپوندم بعد ژست فیلم گرفتم و گفتم : من و دوستم یهویی .
آیدا به زور لقمش رو قورت داد و گفت : خوب از اول می دادی .
من : اینجوری بهتر بود باید یه ذره حرص می خوردی .
آیدا : کوفت .
من : جمع کنین بریم دیگه .
وسایل رو جمع کردیم و به ادامه راه پرداختیم .
به قله که رسیدیم یه نفس پر صدا کشیدم و گفتم : اوووف خسته شدم .
آیدا : اوووف بریم رستوران واسه ناهار .
من : الان که زوده فعلا هله هوله ها رو بخوریم بعد بستنی آخرشم می ریم ناهار .
آیدا : پس تا اینجاییم یه دست پاسور بازی می کنیم یا هم جرات حقیقت .
من : پاسور .
اما بقیه مخالفت کردن و قرار شد جرات حقیقت بازی کنیم .
به صورت یه دایره دور هم نشستیم و بازی شروع شد .
افتاد به من و ملیسا : جرات یا حقیقت .
من : حقیقت
ملیسا : اون روز دور لپ تاپ کیارش چیکار می کردی ؟
من : خوب داشتم تو تلگرامش می چرخیدم چن تا دختر هم دیدم باهاشون حرفیده پروندمشون .
ملیسا : اگه بفهمه .
پریدم تو حرفش و گفتم : قرار نیس بفهمه .
ملیسا چیزی نگفت و دوباره بطری رو چرخوندیم .
افتاد به فاطمه و سوگل .
فاطمه : جرات یا حقیقت
سوگل : حقیقت .
فاطمه : اون یارو کی بود اها محمدی چی کارت داشت اون روز .
سوگل قرمز شد و با تته پته گفت : ک...کی ؟
من : کوچه علی چپ بن بسته .
سوگل : جزوه گرفت .
من : ما هم عر عر با دستپاچه شدن تو معلومه فقط جزوه گرفته .
سوگل : ازم اجازه خواستن که آخر هفته بیان واسه خواستگاری .
من : جوابت چی بود ؟
من: بهش گفتم باید با مامان اینا هماهنگ کنم بعد بهشون جواب بدم .
من : خوب حالا مبارک باشه بچرخونید بطری رو .
سوگل : خبری نیس که .
من : باشه هر چی تو بگی و یه نگاه عاقل اندر سهیفانه بهش کردم .
این بار به مریم و آیدا افتاد .
آیدا : جرات یا حقیقت
مریم : حقیقت
آیدا : بزرگترین سوتیت
مریم : ختم یکی از اقوام بود وسط ختم یاد یه خاطره افتادم و خندیدم . هیچی دیگه واسه اینکه خز نشه بعد پشت سر هم دوباره خندیدم و آخرش زدم زیر گریه .
من : بابا باهوش .
مریم : چه کنیم دیگه .
آیدا : خوبه .
دوباره بطری رو چرخوندیم که به من و ساناز خورد .
من : حقیقت
ساناز : از ملیسا شنیدم شب عروسی فامیل همراشون میری خونشون و تو اتاق پیش عروس می خوابی .
من : خوب ؟
ساناز : فازت چیه ؟
من : عروس می ترسه و من نمی خوام تنهاش بزارم دیگه .
م
دنیای چشات
صبح برای اولین بار تو عمرم با ذوق آماده شدم .
یه مانتو و طوسی صورتی طرح اسپورت با کیف و کفش اسپورت .
مانتوم تقریبا تا زیر زانوم بود .
قرار بود با ماشین آیدا بریم البته من می روندم رفتم پایین و وسایلی که از دیشب آماده کرده بودیم رو ورداشتم و ریختم تو ساک . با تک زنگ آیدا با دو خودم رو به سمت در حیاط رسوندم .
نفس نفس زنون وارد شدم و گفتم : آیدا مژده گونی بده .
آیدا : آروم بابا مژده گونی واسه چی ؟
من : بده تا بگم .
آیدا : باشه ناهار مهمون من .
من : پسرا نمیان مامان نذاشت بیان .
آیدا : جون من .
من : آره جون تو .
آیدا چششم غره ای رفت و گفت خوب اون در لامصب رو ببند حرکت کنیم .
من : دیوونه جات رو عوض کن .
با اخم جاش رو عوض کرد .
یه پی ام به ملیس دادم تا یه جا جمع شیم قرار شد در خونه ی اونا جمع شیم .
آدرس رو به آیدا دادم و رفتیم اونجا همه جمع بودم به دوستاش سلام دادم و با همدیگه آشنا شدیم .
آیدا : ملیسا پسرا نمیان .
ملیس جیغی زد که فک کنم همه همسایه ها ریختن بیرون .
آهو : یواش تر بابا چه خبرته .
ملیسا : بهترین خبر عمرم بود .
من : مژدگونی رو رد کن بینیم .
ملیسا : باشه اونم بهنتون می دم اووووف چه روزی بشه امروز .
خندیدم و به سمت کوه حرکت کردیم .
به کوه که رسیدم دوباره دور هم جمع شدیم و به سمت بالا حرکت کردیم .
تقریبا وسطای راه بود که از خستگی خودمو انداختم رو زمین : م من ....من دیگه نمی تونم . ..
آیدا : م...منم ....خسته ...شدم .
ملیسا : پس یخورده استراحت می کنیم .
فاطمه : باشه صبحانه دو بچینید تا بخوریم .
بساط صبحانه رو چیدیدم و شروع کردیم به خوردن .
من : اه مربا ندارین چرا ؟
ملیسا : ما هیچکدوم مربا نمی خوریم .
من : مرده شور علاقیاتتون رو ببرن .
به زور چن لقمه پنیر و گردو رو خوردم و چیپس فلفلی رو از کیفم بیرون کشیدم روی نون پنیر کشیدم و چیپس رو لاش گذاشتم بعد با وول شروع به خوردن کردم .
همه برگشته بودن و به من نگاه می کردن .
من : ها چیه ؟
ملیسا : این چیه می خوری ؟
من : نون و پنیر و چیپس نامفهومه ؟
گیج نگام کرد و گفت : اینم از اختراعاتته ؟
من : آره تقریبا .
آیدا : مزش خوبه .
من : آره خیلی خوشمزس .
آیدا : به منم می دی ؟
من : عمرا
آیدا : حتی یه لقمه .
من : حتی یه لقمه .
سرشو به حالت قهر برگردوند . منم مشغول خوردن شدم و یه لقمه یهویی تو دهنش چپوندم بعد ژست فیلم گرفتم و گفتم : من و دوستم یهویی .
آیدا به زور لقمش رو قورت داد و گفت : خوب از اول می دادی .
من : اینجوری بهتر بود باید یه ذره حرص می خوردی .
آیدا : کوفت .
من : جمع کنین بریم دیگه .
وسایل رو جمع کردیم و به ادامه راه پرداختیم .
به قله که رسیدیم یه نفس پر صدا کشیدم و گفتم : اوووف خسته شدم .
آیدا : اوووف بریم رستوران واسه ناهار .
من : الان که زوده فعلا هله هوله ها رو بخوریم بعد بستنی آخرشم می ریم ناهار .
آیدا : پس تا اینجاییم یه دست پاسور بازی می کنیم یا هم جرات حقیقت .
من : پاسور .
اما بقیه مخالفت کردن و قرار شد جرات حقیقت بازی کنیم .
به صورت یه دایره دور هم نشستیم و بازی شروع شد .
افتاد به من و ملیسا : جرات یا حقیقت .
من : حقیقت
ملیسا : اون روز دور لپ تاپ کیارش چیکار می کردی ؟
من : خوب داشتم تو تلگرامش می چرخیدم چن تا دختر هم دیدم باهاشون حرفیده پروندمشون .
ملیسا : اگه بفهمه .
پریدم تو حرفش و گفتم : قرار نیس بفهمه .
ملیسا چیزی نگفت و دوباره بطری رو چرخوندیم .
افتاد به فاطمه و سوگل .
فاطمه : جرات یا حقیقت
سوگل : حقیقت .
فاطمه : اون یارو کی بود اها محمدی چی کارت داشت اون روز .
سوگل قرمز شد و با تته پته گفت : ک...کی ؟
من : کوچه علی چپ بن بسته .
سوگل : جزوه گرفت .
من : ما هم عر عر با دستپاچه شدن تو معلومه فقط جزوه گرفته .
سوگل : ازم اجازه خواستن که آخر هفته بیان واسه خواستگاری .
من : جوابت چی بود ؟
من: بهش گفتم باید با مامان اینا هماهنگ کنم بعد بهشون جواب بدم .
من : خوب حالا مبارک باشه بچرخونید بطری رو .
سوگل : خبری نیس که .
من : باشه هر چی تو بگی و یه نگاه عاقل اندر سهیفانه بهش کردم .
این بار به مریم و آیدا افتاد .
آیدا : جرات یا حقیقت
مریم : حقیقت
آیدا : بزرگترین سوتیت
مریم : ختم یکی از اقوام بود وسط ختم یاد یه خاطره افتادم و خندیدم . هیچی دیگه واسه اینکه خز نشه بعد پشت سر هم دوباره خندیدم و آخرش زدم زیر گریه .
من : بابا باهوش .
مریم : چه کنیم دیگه .
آیدا : خوبه .
دوباره بطری رو چرخوندیم که به من و ساناز خورد .
من : حقیقت
ساناز : از ملیسا شنیدم شب عروسی فامیل همراشون میری خونشون و تو اتاق پیش عروس می خوابی .
من : خوب ؟
ساناز : فازت چیه ؟
من : عروس می ترسه و من نمی خوام تنهاش بزارم دیگه .
م
۷۳.۷k
۱۰ بهمن ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.