پارت۱۵...من مال توعم
الان ی ماهه جیمین نه به حرفام گوش میده نه نگام میکنه..باهام خیلی سرده..چند بار خواستم توضیح بدم ولی اهمیت نداد..هروز کتکم میزد..دیگه طاقت نداشتم...دلم میخواست بمیرم..منو خدمت کار عمارتش کرده بود..اجوما صدام کرد و گفت قهوه جیمینو ببرم...با ترس رفتم سمت اتاقش..در اتاق نیمه باز بود..به داخل نگاه کردم...چشمام گرد شد..جینا داشت جیمینو میبوسید..سینی قهوه از دستم افتاد..جینا سریع از جیمین جدا شد و درو باز کرد..جیمین اومد جلو روم وایساد و ی سیلی بهم زد
_:مگه نگفتم حق نداری فالگوش وایسی هان؟هرزه عوضی*سرد*
+:من هرزه نیستم...چند بار بگم من بهت خیانت نکردم
_:خفه شو..نمیخوام صداتو بشنوم..چرا نمیمیری از دستت راحت شم هان؟*داد،سرد*
+:میخوای بمیرم؟باشه..وجود من مایه عذابه..متاسفم که با وجودم باعث ناراحتیت شدم..من خیلی بدم
ویوجیمین:
از حرفای ات قلبم درد گرفت ی مدت باهاش سرد بودم و این ناراحتم میکرد ولی این حرفاش داغونم کرد..از خودم عصبی شدم..رفتم دنبالش..ولی دیر شده بود..ات با اصلحه ی تیر زده بود به قلبش..دوییدم سمتش و بغلش کردم
_:نه نه نه..ات بیدار شو خواهش میکنم..معذرت میخوام باهات اینجوری رفتار میکردم..من لیاقت تورو ندارم..بیدار شو..من چیکار کردم..بخاطر من عشق زندگیم داره میمیره..*گریه*
ویوادمین:
جیمین اتو بغل کردو برد بیمارستان..بعد ۷ ساعت عمل طولانی دکتر اومد
_:آقای دکتر حالش خوبه؟
د:بزور تونستیم زنده نگهشون داریم..میره به بخش مراقب های ویژه..اگه تو این ۲۴ ساعت تونست زنده بمونه یعنی خطر رفع شده..ولی
_:ولی چی؟
د:زنده موندنش معجزس
_:پس شما اینجا چیکار میکنین هان؟مگه دکتر نیستی؟پس نجاتش بده*داد،عصبی*
د:من تمام تلاشمو کردم..بهش آمپولم تو این شرایطش تزریقکردم که اگه بتونه زنده بمونه..با اجازه..
_:لعنت بهت جیمین...نتونستی ازش محافظت کنی نتونستی از ی دختر۱۹ ساله محافظت کنی..تو چطور ادمی هستی*دادگریه*
سونگکاگ:لطفا اروم باشین حالشون خوب میشه
_:اگه کتکش نمیزدم و سر ی فیلم اذیتش نمیکردم شاید خوب میشد
ویوادمین:
این ۲۴ ساعت مثل کابوس میگزشت..انگار زمان متوقف شده بود..جیمین انقد گریه کرده بود که بزور چشماشو باز نگه داشته بود..هر دیقه به خودش لعنت میفرستاد..۲۲ ساعت گزشت..دکترا سریع رفتن اتاق ات...انگار نبضش وایساده بود...بعد چند دیقه دکتر اومد پیش جیمین
د:متاسفم..بیمار رو از دس..
پ:آقای دکتر داره نفس میکشه*نفس نفس*...نبضشداره میزنه
د:لطفا صبر کنین الان میام
ویودکتر:
رفتم اتاق بیمار..نبضش داشت میزد..سریع بهش امپول و سرم تزریق کردم..خطر کامل رفع شده بود..رفتم پیش همراه بیمار..
د:تبریک میگم..خطر رفع شد
_:و...اقعا...می..ت..ونم...ب..بی.نمش؟*
الان ی ماهه جیمین نه به حرفام گوش میده نه نگام میکنه..باهام خیلی سرده..چند بار خواستم توضیح بدم ولی اهمیت نداد..هروز کتکم میزد..دیگه طاقت نداشتم...دلم میخواست بمیرم..منو خدمت کار عمارتش کرده بود..اجوما صدام کرد و گفت قهوه جیمینو ببرم...با ترس رفتم سمت اتاقش..در اتاق نیمه باز بود..به داخل نگاه کردم...چشمام گرد شد..جینا داشت جیمینو میبوسید..سینی قهوه از دستم افتاد..جینا سریع از جیمین جدا شد و درو باز کرد..جیمین اومد جلو روم وایساد و ی سیلی بهم زد
_:مگه نگفتم حق نداری فالگوش وایسی هان؟هرزه عوضی*سرد*
+:من هرزه نیستم...چند بار بگم من بهت خیانت نکردم
_:خفه شو..نمیخوام صداتو بشنوم..چرا نمیمیری از دستت راحت شم هان؟*داد،سرد*
+:میخوای بمیرم؟باشه..وجود من مایه عذابه..متاسفم که با وجودم باعث ناراحتیت شدم..من خیلی بدم
ویوجیمین:
از حرفای ات قلبم درد گرفت ی مدت باهاش سرد بودم و این ناراحتم میکرد ولی این حرفاش داغونم کرد..از خودم عصبی شدم..رفتم دنبالش..ولی دیر شده بود..ات با اصلحه ی تیر زده بود به قلبش..دوییدم سمتش و بغلش کردم
_:نه نه نه..ات بیدار شو خواهش میکنم..معذرت میخوام باهات اینجوری رفتار میکردم..من لیاقت تورو ندارم..بیدار شو..من چیکار کردم..بخاطر من عشق زندگیم داره میمیره..*گریه*
ویوادمین:
جیمین اتو بغل کردو برد بیمارستان..بعد ۷ ساعت عمل طولانی دکتر اومد
_:آقای دکتر حالش خوبه؟
د:بزور تونستیم زنده نگهشون داریم..میره به بخش مراقب های ویژه..اگه تو این ۲۴ ساعت تونست زنده بمونه یعنی خطر رفع شده..ولی
_:ولی چی؟
د:زنده موندنش معجزس
_:پس شما اینجا چیکار میکنین هان؟مگه دکتر نیستی؟پس نجاتش بده*داد،عصبی*
د:من تمام تلاشمو کردم..بهش آمپولم تو این شرایطش تزریقکردم که اگه بتونه زنده بمونه..با اجازه..
_:لعنت بهت جیمین...نتونستی ازش محافظت کنی نتونستی از ی دختر۱۹ ساله محافظت کنی..تو چطور ادمی هستی*دادگریه*
سونگکاگ:لطفا اروم باشین حالشون خوب میشه
_:اگه کتکش نمیزدم و سر ی فیلم اذیتش نمیکردم شاید خوب میشد
ویوادمین:
این ۲۴ ساعت مثل کابوس میگزشت..انگار زمان متوقف شده بود..جیمین انقد گریه کرده بود که بزور چشماشو باز نگه داشته بود..هر دیقه به خودش لعنت میفرستاد..۲۲ ساعت گزشت..دکترا سریع رفتن اتاق ات...انگار نبضش وایساده بود...بعد چند دیقه دکتر اومد پیش جیمین
د:متاسفم..بیمار رو از دس..
پ:آقای دکتر داره نفس میکشه*نفس نفس*...نبضشداره میزنه
د:لطفا صبر کنین الان میام
ویودکتر:
رفتم اتاق بیمار..نبضش داشت میزد..سریع بهش امپول و سرم تزریق کردم..خطر کامل رفع شده بود..رفتم پیش همراه بیمار..
د:تبریک میگم..خطر رفع شد
_:و...اقعا...می..ت..ونم...ب..بی.نمش؟*
۴.۲k
۰۷ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.