𝑷𝒂𝒓𝒕:24
𝑷𝒂𝒓𝒕:24
"فقط یه لمس..."
لینو:مامان من هرروز همه ی اتاقا رو تمیز میکنه
جون هو:مامان ماهم اینکارو میکنه ولی به ما دستور میده که اینکارو بکنیم.
ا.ت:میای؟
لینو:البته که میام،ولی میدونی که بابای من و تو ازمون قراره یه امتحان بگیرن.
ا.ت:وای راست میگی
جون هو: قبر هردوتون کنده شده
راوی:مراسم تموم شد و اونا رفتن سمت خونه ی ا.ت
ا.ت:لینو توام میترسی نه؟
لینو:نه
جون هو:اون هیچوقت از هیچ چیزی نمیترسه.
ا.ت:چه باحال
لینو:کافه رو بعد از امتحان های باباهامون میریم باشه؟
ا.ت:باشه
جون هو:رسیدیم
لینو:بریم
راوی:رفتن داخل و پدر و مادر ا.ت با دیدن لینو شوکه شدن.
م.ت:سلام عزیزم،چیزی شده که اومدی اینجا؟
ب.ت:به به یادی از ما کردی.
لینو:شما لطف دارین
ا.ت:سلام مامان،سلام بابا
ب.ت:سلام دخترم
م.ت:لباست مشکی نبود احیانا
ا.ت:چرا بود،خیس شد عوض کردم
ب.ت:دوتا لباس میبری با خودت؟
لینو:نه من براش گرفتم
ب.ت:چی؟چرا به جون هو نگفتی و به مینهو زحمت دادی؟
ا.ت:چیزه بابا،باید بهت یه چیزیو بگم
م.ت:مینهو عزیزم بشین
لینو:ممنونم خاله
جون هو:راستشو بگین بره دیگه
ب.ت:راست چیو؟
جون هو:داماد آیندت پیشت نشسته
ا.ت:دهنتو ببند
لینو:ممنون که زحمت کشیدی ولی خودمون میتونستیم بگیم.
م.ت:پسرم چی گفتی؟
ب.ت:ا.ت تو با...
ا.ت:آره
ب.ت:چند سال اختلاف سنی؟
جون هو:پنج سال
ب.ت:مینهو بیا توی اتاقم
لینو:چشم
ب.ت:میدونی که من بیشتر از ۳ سال اختلاف سنی رو قبول نمیکنم.
لینو:بله
ب.ت:پس چطور جرئت کردی؟
🫕🫕🫕🫕
"فقط یه لمس..."
لینو:مامان من هرروز همه ی اتاقا رو تمیز میکنه
جون هو:مامان ماهم اینکارو میکنه ولی به ما دستور میده که اینکارو بکنیم.
ا.ت:میای؟
لینو:البته که میام،ولی میدونی که بابای من و تو ازمون قراره یه امتحان بگیرن.
ا.ت:وای راست میگی
جون هو: قبر هردوتون کنده شده
راوی:مراسم تموم شد و اونا رفتن سمت خونه ی ا.ت
ا.ت:لینو توام میترسی نه؟
لینو:نه
جون هو:اون هیچوقت از هیچ چیزی نمیترسه.
ا.ت:چه باحال
لینو:کافه رو بعد از امتحان های باباهامون میریم باشه؟
ا.ت:باشه
جون هو:رسیدیم
لینو:بریم
راوی:رفتن داخل و پدر و مادر ا.ت با دیدن لینو شوکه شدن.
م.ت:سلام عزیزم،چیزی شده که اومدی اینجا؟
ب.ت:به به یادی از ما کردی.
لینو:شما لطف دارین
ا.ت:سلام مامان،سلام بابا
ب.ت:سلام دخترم
م.ت:لباست مشکی نبود احیانا
ا.ت:چرا بود،خیس شد عوض کردم
ب.ت:دوتا لباس میبری با خودت؟
لینو:نه من براش گرفتم
ب.ت:چی؟چرا به جون هو نگفتی و به مینهو زحمت دادی؟
ا.ت:چیزه بابا،باید بهت یه چیزیو بگم
م.ت:مینهو عزیزم بشین
لینو:ممنونم خاله
جون هو:راستشو بگین بره دیگه
ب.ت:راست چیو؟
جون هو:داماد آیندت پیشت نشسته
ا.ت:دهنتو ببند
لینو:ممنون که زحمت کشیدی ولی خودمون میتونستیم بگیم.
م.ت:پسرم چی گفتی؟
ب.ت:ا.ت تو با...
ا.ت:آره
ب.ت:چند سال اختلاف سنی؟
جون هو:پنج سال
ب.ت:مینهو بیا توی اتاقم
لینو:چشم
ب.ت:میدونی که من بیشتر از ۳ سال اختلاف سنی رو قبول نمیکنم.
لینو:بله
ب.ت:پس چطور جرئت کردی؟
🫕🫕🫕🫕
۱.۵k
۲۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.