💦رمان زمستان💦 پارت 60
🖤
《رمان زمستون❄》
دیانا: با نوری ک به چشمام خورد چشمامو باز کردم توی اتاق سفید رنگی بودم ک حدسم درست بود بیمارستان بودم و ی سرم به دستم وصل بود...با یادوری صحنه هایی کدیدم تمام بدنم به لرزه افتاد مهراب زندس حرفای نیکا چی میشه...
ارسلان: دیانا
دیانا: با صدای ارسلان از افکارم خارج شدمو خیره شدم به ارسلان
با قدم هاش بهم نزدیک تر میشد کنار تخت نشست...
ارسلان: بهتری؟
دیانا: مهراب زندس...
ارسلان: چی میگی دیانا؟
دیانا: خودم دیدمش دیشب اومد جلو در خونه صدای زنگ یادت اومد؟
ارسلان: دیانا صدای زنگ برای همسایمون بود باهامون کار داشت گف تو دیدیش و بیهوش شدی دیانا توهم زدی...
دیانا: ارسلان من با چشای خودم دیدم مطمئنم
نفساش تو صورتم میخورد میتونستم حسش کنم خود مهرابه..
ارسلان: دیانا تو زده به سرت نه؟...
بگیر استراحت کن
مهراب الان دیگ وجود نداره اون مرده...
دیانا: چرا حرفامو باور نمیکنی؟
ارسلان: چون داری چرت و پرت میگی(با داد)
دیانا: با بغضی ک تمام گلومو گرفته بود....من اون مهراب و پیدا میکنم از این داستان دست نمیکشم
ارسلان: کلافه دست تو موهام کشیدم و با نگاه سنگینم به دیانا از اتاق خارج شدم...رضا ی لحظه بیا...
رضا: حالش خوبه؟...
ارسلان: مهراب داره گند میزنه به همه چی..
رضا: چیکار باید کنیم؟
ارسلان: دیانارو باید از اینجا دورش کنیم این بازی به اخر به نفع مهراب قراره تموم بشه
ولی شاید یکم عقب بندازیم نقشه هاشو همچی درست بشه شاید تونستیم ی فکری کنیم
《رمان زمستون❄》
دیانا: با نوری ک به چشمام خورد چشمامو باز کردم توی اتاق سفید رنگی بودم ک حدسم درست بود بیمارستان بودم و ی سرم به دستم وصل بود...با یادوری صحنه هایی کدیدم تمام بدنم به لرزه افتاد مهراب زندس حرفای نیکا چی میشه...
ارسلان: دیانا
دیانا: با صدای ارسلان از افکارم خارج شدمو خیره شدم به ارسلان
با قدم هاش بهم نزدیک تر میشد کنار تخت نشست...
ارسلان: بهتری؟
دیانا: مهراب زندس...
ارسلان: چی میگی دیانا؟
دیانا: خودم دیدمش دیشب اومد جلو در خونه صدای زنگ یادت اومد؟
ارسلان: دیانا صدای زنگ برای همسایمون بود باهامون کار داشت گف تو دیدیش و بیهوش شدی دیانا توهم زدی...
دیانا: ارسلان من با چشای خودم دیدم مطمئنم
نفساش تو صورتم میخورد میتونستم حسش کنم خود مهرابه..
ارسلان: دیانا تو زده به سرت نه؟...
بگیر استراحت کن
مهراب الان دیگ وجود نداره اون مرده...
دیانا: چرا حرفامو باور نمیکنی؟
ارسلان: چون داری چرت و پرت میگی(با داد)
دیانا: با بغضی ک تمام گلومو گرفته بود....من اون مهراب و پیدا میکنم از این داستان دست نمیکشم
ارسلان: کلافه دست تو موهام کشیدم و با نگاه سنگینم به دیانا از اتاق خارج شدم...رضا ی لحظه بیا...
رضا: حالش خوبه؟...
ارسلان: مهراب داره گند میزنه به همه چی..
رضا: چیکار باید کنیم؟
ارسلان: دیانارو باید از اینجا دورش کنیم این بازی به اخر به نفع مهراب قراره تموم بشه
ولی شاید یکم عقب بندازیم نقشه هاشو همچی درست بشه شاید تونستیم ی فکری کنیم
۴۱.۷k
۲۳ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.