💦رمان زمستان پارت 62
《رمان زمستون❄》
دیانا: با ارسلان حرکت کردیم سمت لوکیشنی ک عسل داده بود...
ارسلان: دیانا این مهمونی و خود عسل و رضا گرفتن؟
دیانا: چیزی دربارش بهم نگف...
ارسلان: دیانا
دیانا: بله؟
ارسلان: از من بدت میاد؟
دیانا: بهش نگاه کردم و تمام اجزای صورتشو زیر نگاه سنگینم بردم...کی دلش میاد ک از تو بدش بیاد؟
ارسلان: پس چرا نسبت بهم سردی؟
دیانا: چون اون حسی ک باید و بهت ندارم...
اخمای ارسلان تو هم رف و سرعت ماشینو بیشتر کرد...
وقتی رسیدیم سرم گیج میرفت انقدر تند رانندگی کرده بود...
جلوتر از ارسلان حرکت کردم و رفتم داخل ویلایی ک صدای اهنگش از صد کیلومتری شنیده میشد این به ی مهمون ساده نمیخورد عین پارتی بود از بذر ورود بوی دود الکل مشامم و پر کرده بود
ارسلان پشت سرم حرکت میکرد
با چشمام دنبال رضا و عسل میگشتم ک دیدمشون
عسل: دیاناااا
دیانا: دویدم سمت عسل و بغلش کردم در گوشش زمزمه کردم....اینجا کجاست اومدی؟
عسل: با ی دختره چند روزه دوست شدم گفت بیایم اینجا منم واقعا نیاز به چیزای جدید داشتم اومدم اینجا...
دیانا: این دیگ خیلی جدیده...از بغلش بیرون اومدم ک رو نگاه سنگین ارسلان قفل شدم...
رضا: خوبی ارسلان؟
ارسلان: اره..اره خوبم
دیانا: واقا دوست نداشتم لباسی واسه مهمونی اوردم بپوشم البته اگه خودمم میخواستم ارسلان نمیزاشت....همه داشتن خوش میگذروندن ولی منو عسل به دستوری اقای ارسلان و رضا نشسته بودیم در و دیوار نگاه میکردیم متوجه دستی شدم ک از پشت منو لمس کرد سرمو بر گردوندم ک....
دیانا: با ارسلان حرکت کردیم سمت لوکیشنی ک عسل داده بود...
ارسلان: دیانا این مهمونی و خود عسل و رضا گرفتن؟
دیانا: چیزی دربارش بهم نگف...
ارسلان: دیانا
دیانا: بله؟
ارسلان: از من بدت میاد؟
دیانا: بهش نگاه کردم و تمام اجزای صورتشو زیر نگاه سنگینم بردم...کی دلش میاد ک از تو بدش بیاد؟
ارسلان: پس چرا نسبت بهم سردی؟
دیانا: چون اون حسی ک باید و بهت ندارم...
اخمای ارسلان تو هم رف و سرعت ماشینو بیشتر کرد...
وقتی رسیدیم سرم گیج میرفت انقدر تند رانندگی کرده بود...
جلوتر از ارسلان حرکت کردم و رفتم داخل ویلایی ک صدای اهنگش از صد کیلومتری شنیده میشد این به ی مهمون ساده نمیخورد عین پارتی بود از بذر ورود بوی دود الکل مشامم و پر کرده بود
ارسلان پشت سرم حرکت میکرد
با چشمام دنبال رضا و عسل میگشتم ک دیدمشون
عسل: دیاناااا
دیانا: دویدم سمت عسل و بغلش کردم در گوشش زمزمه کردم....اینجا کجاست اومدی؟
عسل: با ی دختره چند روزه دوست شدم گفت بیایم اینجا منم واقعا نیاز به چیزای جدید داشتم اومدم اینجا...
دیانا: این دیگ خیلی جدیده...از بغلش بیرون اومدم ک رو نگاه سنگین ارسلان قفل شدم...
رضا: خوبی ارسلان؟
ارسلان: اره..اره خوبم
دیانا: واقا دوست نداشتم لباسی واسه مهمونی اوردم بپوشم البته اگه خودمم میخواستم ارسلان نمیزاشت....همه داشتن خوش میگذروندن ولی منو عسل به دستوری اقای ارسلان و رضا نشسته بودیم در و دیوار نگاه میکردیم متوجه دستی شدم ک از پشت منو لمس کرد سرمو بر گردوندم ک....
۴۵.۶k
۲۳ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.